** مریم



این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام.

*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم.

_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم.

_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا. و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه.

بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم.

بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم

تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم  و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم وهای که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت


* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره.


*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه

اینم وضعیت نکته برداری های من خیلی نامرتبه میدونم ولی همه ی اینا به همین ترتیب داره تو ذهنم سنجاق میشه . این فقط یه قسمته.



پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم



این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام.

*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم.

_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم.

_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا. و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه.

بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم.

بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم

تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم  و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم وهای که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت


* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره.


*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه

اینم وضعیت نکته برداری های من خیلی نامرتبه میدونم ولی همه ی اینا به همین ترتیب داره تو ذهنم سنجاق میشه . این فقط یه قسمته.



پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم



تنهایی که  من  دارم بهش فکر میکنم نشونه ی جرات داشتن من نیست

نشونه ی یه دلیل بزرگه.

دلیلی که تلخ ترین اتفاقات زندگی برام رقم زده .

تلخ ترین اتفاق برای یه دختر و تحملش درطول یه سال عذاب چیزی نیست که  بشه ازش راحت گذشت.

همیشه ازم می پرسن چرا زیاد معذرت خواهی میکنم؟

و من نمیتونم درجواب بهشون بگم تاحالا شده ازکسی بخاطر اذیت کردنتون معذرت بخواین.التماس کنین و معذرت بخواین برای اینکه حالت چهره اتون نشون میده ناراحتین. اذیت کردنش دوباره شروع بشه و شما باید فقط معذرت خواهی کنین.

ترس بده بخصوص ترسی که یه دختر تحمل میکنه و کسی نمیتونه اون ترسو بفهمه.

کابوس بدهبخصوص اون کابوس هایی که در بیداری هم باهاشون مواجه میشی

اشک ریختن بد نیستولی اشک یه دختر بخاطر ترس ها و کابوس هایی که تو خواب و بیداری گریبانگیرش شدن خیلی بده.


دوست داشتن و عاشق شدن خوبه،ولی برای من با ترسی همراهه که باعث میشه گاهی به تنهایی فکر کنم.

من سه سال تنهایی رو تجربه کردم در عین اینکه آدمای زیادی اطرافمو گرفته بودن.عادت کردم به تنهایی ولی با اومدنشون مشکلاتم دوبرابر شد.

اتفاقات تلخ بخصوص اتفاقاتی که هیچ نقشی در رخدادشون نداریم . در ذهن نقش میبندن و باعث ایجاد یک زنجیره ی بزرگ از افکار تکرار شونده میشن ،باهاشون کنار بیایم آروم هم باشیم ولی همچنان مثل یه بیلبورد بزرگ در ذهن قرار دارن


*باهمه ی این مسائلی که گفتم،زندگی جوری نیست که بفهمیم چه چیزی رو در آینده دور یا نزدیک تجربه میکنیم.

گاهی محرک هایی در زندگیمون قرار میگیرن که پاسخ ما به زندگی رو تغییر میدن







نمیدونم چرا دقیقا اسم این پستو ریکاوری گذاشتم

☆شاید بخاطر اینکه گچ پامو باز کردم(البته چهارشنبه باز کردم ) ،بعداز ۴۵ روز از خونه رفتم بیرون.پیاده و بدون عصا ، دردی که تو پام میپیچید رو می تونستم با دیدن آسمون مه گرفته شهر تحمل کنمهوای سرد،هشدارهای من به مامانم که یواش تر راه بره بهش برسم،عکسی که قرار بود از آسمون بگیرم و ضمیمه پستی که میذارم باشه ولی تار افتاد و من بخاطر تاریکی هوا نمیتونستم دوباره عکس بگیرم که فلش گوشیم دوباره جلب توجه کنه در خیابون خلوتی که محل عبور همیشگی من دراین پنج سال بحساب میاد ،و عجیب این شنبه با شنبه هایی که خسته از دانشگاه برمی گشتم فرق داشت. خستگی هام با عبور از کنار دیواری که بین منو باغی که برای کشوری دیگه است، از بین میرفت و خودبخود شاد میشدم دیواری که از یه جایی به بعد جاشو به فنس هایی داده که درخت های باغ از اونجا به بعد برام چشمک میزدن

 این شنبه فرق داشت، بااینکه هنوز درخت ها تازگیشونو به دست نیاوردن در انتظار بهارن ولی من احساس تازگی میکردم و از اون لبخندهای گَله گشاد که ردیف های دندون به نمایش میذاره ،میزدم  همین باعث تفاوت منه انسان با موجودات دیگه است اینکه من میتونم در هر زمانی که اراده میکنم احساس تازگی و سرزندگی داشته باشم  و خودمو  برای لحظاتی هرچند کوتاه از بند زمان رها کنم  . 


پی .نوشت: داشتم فکر میکردم ،اینکه وقتی با یه محیط آشنا میشم به دنبال کسایی میگردم که راهنماییم کنن و اجازه بدن من بهشون وابسته شم که احساس تنهایی نکنم درحالیکه من ترجیح میدم درآینده تنها زندگی کنم. یعنی بااین وضعیتی که دارم زیاد به تصمیمی که درباره ی آینده ام گرفتم نمیتونم پایبند باشم




زمانی که همه بلند میشن به روزمره گی هاشون برسن.من تازه یادم میفته بخوابم

من هنوز نخوااابیدم

بیخوابی های من تو این چندسال بسی دردسرساز بوده.

معلوم نیست من با خواب مشکل دارم یا اون با من

خلاصه اینکه کابوس بده،امیدوارم زندگی ها به قدری سرشار از آرامش و لذت باشه که هیچوقت کابوس سراغتون نیاد.

اول باید ترس هام ازبین بره.

هرکار کردم نشده،مشکل اینجاست من برای ازبین بردن ترس هام  باید یه سه چهارسالی از خاطراتمو از تو ذهنم پاک کنم.


#پاک کن دارین؟؟به شدت به یک پاک کن نیازمندم:)





درون من دختریه که از این دختری که داره بجاش زندگی میکنه راضی نیست 

مریم 10 ساله عاشق باستان شناسی بود، عشقِ تاریخ ،اینکه چطور آدما از اونجا به اینجا رسیدن ؟ رشد پلکانی آدما ، از بچگی هم خیلی سیر و سفر در گذشته رو دوست داشتم.
هرکسی میپرسید مریم میخوای چیکاره شی میگفت میخوام باستان شناس شم و چیزایی رو پیدا کنم که کسی تا حالا ندیده معلمش میگفت ریاضیش خوبه امسال (سال پنجم ) خودشو باید برای المپیاد ریاضی آماده کنه. با مهاجرت به شهر دیگه همه چی تموم شد.

مریم 14 ساله عاشق و شیدای هنر و موسیقی شد ، شاید همه فکر میکردن شرایط سنیش باعث شده اینطور فکر کنه؟ گفتن این موضوع که  میخواد هنر بخونه با اعتراض شدید اطرافیان روبرو شد . از اون موقع دیگه به زبان نیاورد ،اگه میخواست هم نمیتونست

مریم 15 ساله ریاضی رو انتخاب کرد، تا شاید از طریق ریاضی  رشته ای  که حتی کوچیک ترین ربطی به هنر داشته باشه رو  بتونه ادامه بده

مریم 16 ساله وقتی بالاترین نمره های فیزیک رو تو کلاس میگرفت ، هرکسی ازش  میپرسید میخوای چی بخونی ؟ میگفت فیزیک هسته ای، ولی ته دلش همچنان راضی نبود ، فقط میگفت که حداقل اگه کسی میپرسید چرا؟ جوابش این باشه که نمره های بالایی دارم پس میتونم ازپسش بربیام.

مریم 17 ساله قراربود برای کنکور تغییر رشته بده داروسازی بخونه، قرار بود المپیاد شیمی شرکت کنه، معلم شیمیش میگفت استعداد داره برای همین هرکسی میپرسید  میخوای چیکاره شی میگفت داروساز چون دبیرمون میگه استعداد داری.

مریم 18 ساله بخاطر اتفاقات زندگی نتونست . کنکور ریاضی داد ،مهندسی سازه آبی دانشگاه دولتی قبول شد ، یه ترم خوند نتونست خودشو راضی نگه داره ، نمیشد کنار بیاد با چیزی که هیچ ربطی به علاقه هاش نداشت ، استادا میگفتن استعداد داره معدل بالاست چرا میخواد از این دانشگاه بره ؟ جوابشون فقط  این بود : علاقه نداره مریم خانم فکر میکرد الان  میتونه بره دنبال علائقش ، حداقلش اینه بره مهندسی معماری ،هم به رشته اش مربوطه هم ریشه ای از علاقه هاش رو میتونه اونجا پیدا کنه.


مریم 22 ساله نه باستان شناس شد،نه تونست فیزیک هسته ای بخونه، دارو ساز و مهندس سازه و مهندس معمارهم نشد.

این مریم قراره بعدها روانشناس بشه، نصف راهو رفته نصفش مونده مریم الان نمیتونه دیگه اون دختری که درونش زندونی کرده رو آزاد کنه. آزاد کردنش آرامش برهم زنه وقتی آروم شد بهش توضیح میده که اگه این راهِ نصفه رو ادامه بده شاید بتونه به کسایی کمک کنه تا یکی مثل اونو در خودشون پرورش ندن ، آزاد و رها زندگی کنن ، دست دراز کنن و از آسمون زندگیشون ستاره هایی رو بچینن که دوسش دارن.


اون دختر از مریم الان راضی نیست این مریم اونی نیست که میخواست یه خرده دیرتر ولی این مریم یه روزی به دنبال ستاره های  مورد علاقه ی مریم 14 ساله که درونش زندونی شده میره



من گولشو نمیخورم البته یه بار گول خوردم بخاطرش پنج سال درد کشیدم

هی میخواد گولم بزنه و من راحتش کنم ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم. از کجا معلوم به یه درد جدید مبتلا نشم ،درحالیکه اون قبلیه هنوزم که هنوزه اثراتش روی زندگیم باقی موندهبه هزار نوع درد در قسمت های مختلف که شاید در ظاهر به هم دیگه ربط نداشته باشن مبتلا شدم.ولی هرجا میرفتم دکترها به اون ربطش میدادن.

امروز یه خرده داشت موفق میشد تا یه جاهایی پیش رفتم، ولی ادامه ندادم میترسم ،هرکسی جای من بود میترسید با همه ی اون زجر هایی که سر قبلی کشیدم.

+

+

+

+

پی.نوشت 1=ساعت چهاروچهل دقیقه بعدازظهر یک عدد آدامس قورت دادم.الان احساس میکنم بخاطر دمای بدنم نرم تر شده و به پرز های وسط معده ام چسبیده،شایدم یه جایی پایین تر  از وسط معده ام باشه،یه جاهایی مثل انتهای معده که مواد از معده خارج میشن گیر کرده و برای پایین رفتن مقاومت میکنه یا اینکه ابتدای روده است و از رفتن مواد به داخل روده جلوگیری میکنه چون الان یه خرده درد معده دارم ،خلاصه هرجا که هست من واقعی یا به صورت تلقینی در همین حوالی که گفتم احساس چسبندگی دارم.


پی.نوشت 2= اون ساعت که آدامسو قورت دادم تازه میخواستم بخوابم،میدونم دیره  و عاقلانه نیست ولی برای منی که از صبح تا شب بیکارم و صبح ساعت 6 تازه میخوابم  وساعت 1 از خواب بلند میشم ،ساعت 5 تازه به فکر خواب ظهر میفتم،خودبخود منطقی میشه.





در.پس. پی.نوشت ها: تا یادم نرفته بگم اونی که گولشو نمیخورم پامه.چون به شدت دوس داره راحت شه و باعث شد من یه خرده امروز گچشو دس کاری کنم ولی ادامه ندادم برای باز کردن.

اونی هم که پنج سال پیش گولشو خوردم شصت دست راستم بود که انشالله با انتشار یه عکس ازش کاملا تشریح میکنم چه زجرهایی بخاطرش کشیدم.







سوال :عاشق شدی.؟!


قطعا منم مثل خیلی از دخترا فانتزی هایی رو می تونستم درباره ی کسی که عاشقش میشدم داشته باشم.

منم مثل خیلی از دخترا و پسرای دیگه عشق بچگی داشتم کسی که تا پایان راهنمایی دوسش داشتم .

ولی الان اتفاقات زندگیم باعث شده تا از رفتار کسی خوشم میاد،برای خودم مرزبندی میکنم،تمام حقی رو که قلبم میخواد برام درنظر بگیره که من حتی کمی اون فرد رو دوس داشته باشم ،عاشق شدن نه فقط یه دوست داشتن ساده ،عقلم اون حقو ازم سلب میکنه.

نه اینکه عاقل و منطقی باشم،نه،فقط هیچوقت عقلم نمی تونه حقی رو برام درنظر بگیره و از کسی خوشم بیاد که هیچی از زندگیم نمیدونه ، حتی اگه این حق فقط تو ذهنم بخواد شکل بگیره

منم دوست دارم عاشق کسی باشم حتی شده یه عاشقی یه طرفه باشه ،ولی نمیشه ، نمیتونم

ترس خیلی بده

# دوستام میگن تو عاشق اونی ،ولی منو عقلم رد میکنیم ،میگن وقتی از رفتاراش خوشت میاد ،وقتی میگی براش احترام قائلم یعنی از اون خوشت میاد، ولی بازم منو عقلم رد میکنیم.

شاید اونا درست بگن ولی بازم منو عقلم این حقو حتی شده یه طرفه هم نمیخوایم ،با اینکه قلبم چندباری بااینکه ندیدتش بازم پیش میکشه ولی بازم منو عقلم این حقو رد میکنیم

چون میگیم  عاشقانه ترین زندگی با عاقلانه ترین انتخاب شکل میگیره ،ولی اینم میدونیم اگه واقعا عاشق بشم چیزی به عنوان عقل نمیتونه جلومو بگیره

 برای همین رد میکنم حرفشونو که هنوز واقعا عاشق نشدم.



من خیلی حوصله دارم ،میدونم .
با این دلیل


این هیچی نیست فقط عکسیه که نشون میده من نمیتونم به پدر گرامی نه بگم
به این دلیل که خودم پیشنهاد اینکارو دادم بخاطر وضعیت پام فکر نمیکردم خودم مجبور شم اینکارو کنم
وقتی بابام از تهران برای همیشه اومد،خودم بهش برای تمدد اعصاب پیشنهاد دادم درکنار کار اداریش به باغش رسیدگی کنه
ولی واقعیت پشیمون شدم
اون عکس نشون میده که من چقدر از پیشنهادم پشیمون شدم ، آخه چرا بابای من به فکر این بیفته که دور تا دور باغ خرمالو رو نارنج بزنه ؟؟آخه چرا میخواد ۴۰۰ تا نهالو خودش پرورش بده، خودش که تنها نه منم قطعا باید بهش کمک کنم. پشیمونم اما نمیدونم چطور بهش بگم، بدی اینجاست که نمیتونم بهش نه بگم
حالا خدا بخیر بگذرونه با ایده هایی که بعدا به ذهنش میرسه. 



نمیدونم چرا اینقدر این آهنگو گوش میدم و بعداز دوسال برام تکراری نمیشه. در پلی لیست من بعنوان آهنگیه که بیشترین پخش شده بحساب میاد

 
  Kaçak/Ebru Gundes 
 آهنگ ترکی فرار /ابرو گوندش 
 
 
اینم پلی لیست بیشترین پخش شده ها که نشون میده این آهنگ صدر نشینه.
 
 
پی . نوشت: همچنان خواب پیروز نمیشود . 
 
 

مریم خوبی؟؟

هرکسی این سوالو ازم بپرسه  در بدترین حالم باشم جوابش اینه:خوبم خداروشکر،نفسی میاد و میره، شما خوب باشی منم خوبم ،چراحالم بد باشه!!از این بهتر نمیشم.

ولی اگه بخوام خودم این سوالو از خودم بپرسم :واقعیت اینه نمیدونم جوابم چی میشه؟

الان که ازخودم این سوالو میپرسم اولین چیزیکه به ذهنم میاد برای جواب دادن اینه که نه خوب نیستم بخاطر انتخاب هایی که نداشتم،خوب نیستم بخاطر شکست هایی که تو سن کم تجربه اشون کردم،ولی این خوب نبودنا برای زمان هاییه که تو ذهنم ته نشین شدن ولی به یاد دارم. درکل الان خوبم زندگی خوبه روزا با آرامش میگذرن.

 الان که دارم به این سوالم فکر میکنم می بینم درجواب دادن به خودمم دارم حالمو خوب جلوه میدم.

واقعیت اینه اصلا خوب نیستم ازاینکه دارم میگم خوبم دروغه از اینکه امروز داره مثل دیروز میگذره خوب نیستم،از اینکه نمیدونم این روزا چم شده خوب نیستم،ازاینکه برای خودم حتی تو ذهنم مرز بندی میکنم خوب نیستم حتی ازاینکه نمیدونم بخاطر چه چیزایی خوب نیستم،خوب نیستم.



پی. نوشت:فکر کنم بخاطر خونه موندن طولانی مدت اینطور شدم،ده روز قبل ازاینکه پام اینطوری بشه از خونه بیرون نمیرفتم، بعدازاینکه رفتم علیل برگشتم. الانم که دوازده روزه خونه نشستم،در روزای عادی خونه امون اینقدر میرن و میان که بیرون نمیتونم برم حالا که خونه نشین شدم یه گنجشک هم از جلوی پنجره اتاقم نمیگذره. عمو هام با خانواده دایی هام با خانواده مادربزرگم خاله ام همه هفته پیش اومدن دیگه نیومدن دوستامم که بخاطر اینکه بابام و برادرام خونه ان خجالت میکشن بیان :|

تازه میخواستیم امروز با بچه ها بریم بیرون ولی با وضعیت این پای من برنامه هامون بهم ریخت:\


فقط میگم که من عاشق این آهنگم به دلیل کاملا نامشخص.

حتما شما هم حداقل یه بار بهش گوش دادین،تیتراژ فیلم سیانور بوده.

سوگند/محمد معتمدی 



دریافت


*بخدا فقط من فرار میکردم،الی بیشعور وقتی یه وقتایی رو پیاده میرفتیم بخاطر اینکه هیجان خونش بره بالا ،زنگ دره خونه ها رو میزد فرار میکرد ،ماهم برای اینکه گیر نیفتیم مثل اسب ،چهار نعل میدویدیم.


*واقعیت اینه نخورد مجبور شدم روش  آب بریزم ، اگه شما بودین وقتی کسی وسط پر رفت و آمدترین ساختمون دانشکده یه شیشه آب معدنی  روتون میریخت چیکار میکردین؟؟ من میخواستم خیلی خانومانه در خلوت ترین جای ممکن به کمک علی آقا(صاحب کافه رستوران جلوی دانشگاه) با خوردن یه نوشابه فلفلی تلافی کنم ، نخورد مجبور شدم گردنشو بگیرم آبو روش خالی کنم،باور کنین منم راضی نبودم مقعنه اش خیس بشه و اونطور بچسبه به کله اش


*بخدا اون استاد جای بابام بود و خیلی براش احترام قائلم با اینکه استاد بچه های مهندسی بود . ما گاهی وقتا برای وقت گذرونی سرکلاس زرا حاضر میشدیم و از قضا اون ساعت با ایشون فقط کلاس داشت. اون روز فقط حال کلاس نداشتیم، رفتیم دم در کلاس از شیشه کوچیک در به زرا اشاره میکردیم بیاد بیرون ،بعداز یه رب خانم بدون کیف اومد بیرون.قرار شد کلاسشو بپیچونه بیاد ولی خانم خنگ بدون کیف اومد ،چهار نفری پشت در ایستادیم برای گرفتن کیف،قرار شد باهم دیگه اقدام کنیم ، تا گفتیم حالا. یکی دستگیره  رو گرفت در و باز کرد همون پشت در مثل برگه کاغذ چسبید دوتای دیگه به چپ و راست فرار کردن فقط من جلوی در موندم تا سرمو اوردم بالا حدود بیست نفر نشسته و یه نفر ایستاده داشتن نگام میکردن،مجبور شدم منم به سمت چپ فرار کنم چون واقعا امادگی  نداشتم. ولی برا بار دوم که درو باز کردیم رفتم داخل معذرت خواهی کردم و کیفو گرفتم بعدها شنیدیم این استاد گرامی گفتن که اینا بامن شوخی دارن یا با شما(دانشجوهای حاضر درکلاس) از اون موقع تا فارغ التحصیلی با پررویی تمام اوقات بیکاری میرفتیم سرکلاسشون ،بجای اینکه خودشون از حضور ما ناراحت باشن دانشجوها ناراحت میشدن،به قول خودشون خیلی هم ما جوون و پرشوریم. هرموقع هم مارو می بینن سرت میدنو میخندن ،واقعیتش اولا خجالت میکشیدیم ولی بعدها ،حتی تا بعدازفارغ التحصیلی که برای تحویل مدرک رفتیم، ماهم مثل خودشون با سه تا سر عکس العمل نشون میدیم ،فقط این قضیه نبود ما خیلی سرکلاسشون اذیتشون میکردیم .طلب بخشش نمیکنم چون میدونم مارو بخشیدن.


پی .نوشت: واقعا دانشگاه خوب بود دلم براش تنگ شده.هرچقدر خاطره بسازیم خاطرات اون زمانو کمرنگ نمیکنه

در پس.پی.نوشت: چندتا خاطره ای که یادم اومد، البته بیشتر شیطنت بود تا خاطره





یه اصطلاح روانشناسی وجود داره به نام دارونما ها یا پلاسیبو که اینطور تعریف میشه: وقتی محقق یا آزمودنی انتظار یک نوع نتیجه خاص داره ، همون نتیجه حاصل میشه در این زمانه که ما میگیم نتیجه حاصل انتظارات بوده نه دستکاری متغیر های مستقلی  که ما به صورت آزمایشی انجام دادیم.

زندگی پر از اتفاقات غیر منتظره است ،اتفاقاتی که هم میتونن کابوس ساز باشن هم رویاساز
 گاهی اونقدر به خواب شبیه ان که انتظار داریم یکی فقط اسممونو صدا بزنه تا اون ترس یا لذت از بین بره
زندگی من هیچوقت برحسب چیزایی که تو ذهنم درنظر میگرفتم پیش نرفته
گاهی یه  چاله یا چاه وجود داشته که توش سر بخورم  و برای بیرون اومدنش خودمو به آب و آتیش بزنم، اتفاقاتی که کابوس ساز بودن .
ولی همیشه اتفاقات بد دور از انتظار نیستن ، اتفاقات خوب هم دور از انتظارن ،مثل آروم بودن زندگی با کمی پس لرزه که شیرینی زندگی بحساب میان، اتفاقاتی که رویاسازن
+هیچوقت در کابوس هام انتظار رویا نداشتم ،ولی الان که درحال رویا سازیم انتظار یه طوفان کابوس ساز رو دارم بی دلیل و با دلهره  

امیدوارم همیشه درحال رویا سازی باشید رویاهایی که تو خواب و بیداری ازش لذت ببرین و انرژی بگیرین  درسته زندگی همیشه پیش بینی ناپذیره  اتفاقاتی که زندگی رو می لرزونن و نابود میکنن ولی این به خودمون بستگی داره که ویرانه ها رو باز سازی کنیم یا اینکه روی ویرانه ها چادر بزنیم تا روزها بگذرن

امیدوارم لذت ببرین☺

دریافت




دقیقا من نصف یک روانشناس کامل رو تشکیل میدم،یعنی کسی که روانشناسه من الان نصف اون به حساب میام .

با یه مقاله که قراره بعنوان سابقه پژوهشی من باشه تا بتونم در مقطع فوق لیسانس به طور گسترده تر روش کار کنم،با دوماه وقت که خودمو برای آزمون ارشد آماده کنم


سه خط بالا اصلا ربطی به چند خط پایین نداره نمیدونم چرا؟چرای تو ذهن من خیلی بزرگتره.

*احساس نوعی شرمندگی و عذاب وجدان دارم ، گوشی زرا واقعا سوخت !!! بعداز سه روز بدون گوشی بودن یه گوشی جدید خرید و کلی برام دعای خیر کرد و تمنا داره که دستمو ببوسه به این دلیل که مسبب امری بسیار نیکو شدم ،زدم گوشیشو تردم و باباش براش گوشی جدید خرید.


*دیروز برام کلی حرف زد ،اینکه مجبور بشه با کسی  بعدها ازدواج کنه که حالش باهاش خوب نیست. مثل همیشه با حرفام آروم شد ولی آروم شدنی که میدونم دائمی نیست ترسی که  برای آینده اش داره  رو  از تمام کلماتی به زبون میاره متوجه میشم

امروز حرفم برای ازدواج این بود که ما آدما برای ازدواج دنبال کسایی میگردیم که چیزی که نداریم رو بهمون بدن ،محبت ،شیطنت،جدیت و. اینکه اون چیزی که من ندارم اون داره پس میتونه حال خوب کن من باشه.


*اینکه شیطون بودن من با چادری بودن سنخیت نداره تقصیر من نیست تقصیر کساییه که با این طرز فکر فقط خودشونو اذیت میکنن،شیطنت من در حدی نیست که چادری بودنم بره زیر سوال درحدیه که نشون بده حالم خوبه،دارم از چیزایی که دور و برم میگذره لذت میبرم و در کنار این لذت بردن یه خرده اذیت کردن دیگران اصلا چیز بدی نیست


پی .نوشت: دیگه حرفی نیست از این حرفای یهویی فکر کنم همه داریم ،خب برای من یه خرده بیشتره



دنیات محدود به خودته یا دنیاتو با دیگران تقسیم میکنی؟

تاحالا برای درک دیگران پیش قدم شدی یا فقط انتظار داری دیگران پا جلو بذارن و تو تهش یه تی به خودت بدی یه واکنشی داشته باشی؟

تاحالا به این فکر کردی  اون جایی که تو داری به زندگی نگاه میکنی با جایی که بغل دستیت نگاه میکنه متفاوته، پس چرا وقتی دیگران میگن تو موضوعی درکت میکنن جوابت میشه یه پوزخند و یه جمله تو دلت که میگه دلش خوشه. ؟

وقتی خودتو حبس میکنی چرا انتظار ارتباط داری؟

چرا وقتی حصار کشیدی از دیگران انتظار داری شکننده ی اون حصار باشن ؟

چرا وقتی دیگران سعی میکنن نزدیک شن تو پس میزنی ولی بازم منتظر می مونی این کارو تکرار کنن؟

تاحالا به خودت زحمت دادی فقط برای چند ساعت مشکلات خودتو نبینی و با معیار اونا مسائلو بسنجی؟

تاحالا شده به این مسئله فکر کنی همه ی آدمای اطرافت چه بزرگ چه کوچیک گاهی مثل تو حس میکنن تنهان و هیچکس نیست اونطور که خودشون میخوان درکشون کنه؟ 

چرا انتظار داری فقط بزرگترا خودی نشون بدن و تکیه گاه باشن ، درک بالایی داشته باشن ، همه چیز رو با زاویه دید تو بسنجن؟ تا حالا شده یه بار سعی کنی مشکلاتتو از زاویه دید اونا تماشا کنی تا بفهمی اونا چقدر تنش و استرس تحمل میکنن؟


# سوالاتی که تو هرسنی از خودم می پرسم و هربار جوابم به خودم پخته تر ،منطقی تر میشه و هیجانات کمرنگ تر میشن و جوابای سال قبل برام خنده دارتر میشه . 

پی . نوشت : هرچند هرکسی منطقش متفاوته و اینکه منطق امسالش با سال قبلش متفاوت تر  

 در پس.پی .نوشت : از خودتون بپرسین ببینین چه جوابی براش دارین




تاحالا شده  وقتی تو خیابون راه میرین  هرکسی که جلوی چشمتون ظاهر میشه فقط یاد یه شخص خاص بیفتین؟؟؟

تاحالا شده وقتی تو آینه دارین به خودتون نگاه میکنین درحال بررسی خودتونین یاد یه شخص خاص بیفتین ؟؟؟

تاحالا شده تو خیابون دنبال یه شخص خاص بگردین هر لحظه انتظار داشته باشین ببینینش؟؟؟ 

تاحالا شده وقتی دارین با کسی بحث میکنین ،چهره ی شخص خاصی جلوی چشمتون رژه بره؟؟؟؟

من امروز اینطوری بودم ،یکی تو ذهنم گیر کرده فقط امروز ، تو ذهنم میاد و میره ،شاخه هاش چیده میشه ولی دوباره رشد میکنه فقط امروز

چرا اینقدر تاکید میکنم فقط امروز!!!؟؟

شاید میخوام تاکید کنم که امروز تموم بشه این حالات هم باید تموم بشه

اگه الان سرم از وسط نصف شه این شخص خاص از وسط نصف میشه ،چرا؟؟؟!!

زیرا ایشون وسط سر بنده در رفت و آمده و من کشمکشی که دو قسمت سرم برای یادآوری و فراموشی  دارن رو کاملا حس میکنم (خودم این دوقسمتو ساختم چون دوس دارم دلیل دیگه ای نداره، الان قسمت چپ یادآوری میکنه ،قسمت راست داره دس به کار میشه تا فراموش کنه)

 



۱-بی نهایت بیرون رفتم ،در هفته ای که قرار بود من پامو از خونه بیرون نذارم بیشترین بیرون رفتو داشتم این از همون بی برنامه عمل کردن من نشات میگیره.
۲- تو کار پرورش گیاه رفتم ،منی که کاکتوسو می پوسونم ،تازه دارم با اعتماد به نفس کامل نهال نارنج پرورش میدم.



این تصویر ناقصه . چون بقیه جلوی دستم نبودن.
۳- درس خوندم ولی تو این چهار روز فقط سه ساعت و بیست دقیقه ،برای کسی که ۶ اردیبهشت آزمون داره خیلی کمه میدونم
۴-بعداز سه هفته بالاخره پیاده تا امامزاده شهرمون رفتم .
۵-درباره ی مشکلاتش با همسرش حرف زد ،بخاطر همین میخواست منو تنها ببینه میخواست یکی باشه که حرفاشو بشنوه فقط همین  
۶-خانم نوری بهم پیشنهاد داد برم برای تدریس مدارس غیر دولتی استثنایی  ،یکیش اوتیسم بود یکی هم غیر دولتی استثنایی (عقب مانده ی ذهنی )
۷-امروز من کلفت خونه شدم ،۱۵ کیلو ماهی پاک کردم ،الان دستام از بازو به پایین مال خودم نیست

پی نوشت:میخواستم درباره ی یه موضوعی صحبت کنم ولی واقعیت امروز حال من دست خودم نیست ،یه جورایی از دستم خارجه احساس میکنم علائم بیماریم داره برمی گرده ،ترس داشتن که اغراقه ولی بیخیال بودنمم دروغه
در پس. پی نوشت: فردا قراره خانم نوری عزیزمو بعداز مدتها ببینم ،بهش زنگ زده بودم روز زنو تبریک بگم گفته چرا بهم سر نمیزنی؟
* منم قراره فردا با ایشون برم مدرسه برای رفع دلتنگی



*امیدوارم همیشه سلامت باشین.


خیلی حرف دارم ،ولی برای بیانش زبانم کوتاه میشه ، هم میدونم چرا؟هم نمیدونم!!!

میگین تناقض دارم ؟! آره درسته تناقض دارم ولی نه در این موضوع .

ندونستنم از دونستنم نشات میگیره ، واقعیت اینه اون چیزی که میدونم چیه ،نمیدونم از کجا میاد ؟ وچرا این مسئله باعث میشه بیان نشه ؟!

شاید دوس دارم یه نقاب داشته باشم؟! ولی اینجا خودش یه پوشش به حساب نمیاد؟؟؟!!! 

یه پوشش که باهاش حرفامو بزنم.

ناراحتی ها ،شادی ها ،نفرت ،دوست داشتن ، عقاید ،افکار و رو بدون اینکه ذره ای نگران باشم که کسی ناراحت بشه بیان کنم .

داشتم به این فکر میکردم که من اینجا خودمم یا تو زندگی واقعی ، ولی هیچ تفاوتی پیدا نکردم !!!

حرفامو میزنم انگار حدودی که برای اینجا درنظر گرفتم تفاوتی با زندگی واقعیم نداره.

وقتی گفتم حرف دارم نمیتونم بزنم ، به این معنی نیست اینجا بگم تو زندگی واقعیم بیان نمیکنم ، بلکه این نتونستن شامل هر دو میشه . یه حرفایی که نه مشکله ،نه مسئله ،نه عقیده ،نه فکر فقط یه سری کلمه است که تو ذهنم چرخ میخوره چرخ میخوره ولی زمانی که میخواد به زبون بیاد ، حتی تو آینه دارم خودمو نگاه میکنم نمیتونم بگم .


واقعا چرا ؟؟؟؟





بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دارم به جلو حرکت میکنم ،حرکتی که هنوز شامل تلاشی نمیشه
الان که دارم این پستو مینویسم همش یه تصویر تو ذهنم میاد ،یه صورت ،صورتی که برام آشنا نیست، احساس میکنم اون صورت تو کل سرم مثل یه عکس متحرکه
مثل کسی می مونه که انگار داره فرار میکنه ولی همش داره پشت سرشو نگاه میکنه و دقیقا حالت صورتش و ترسش برای نگاه کردن به پشت سرش جلوی چشم من میاد .
چرا داره فرار میکنه ؟؟؟
چرا این تصویر تو ذهنم قرار میگیره،اونم دقیقا بعداز اینکه خط اولو نوشتم ؟؟؟
از همه مهمتر چرا صورتی که می بینم برام آشنا نیست ؟! اصولا برای اینکه یه موقعیتی رو  بازسازی کنیم باید صورتی که باهاش تصویر سازی میکنیم  بشناسیم !!!!



بابام صمیمی ترین دوستمه

بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه

نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه

اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه.

خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا . بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست

البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت .

بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم هنوزم اون انشاء منو داره.

پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه

بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره

مامانم میگه تو بابات شبیه همین . و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .


_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه  گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم


پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه 


در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .






ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه

ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش

ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم.

امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت کشیدنا شد یه ضربه با کف دست به پیشونیم

امروز من فقط خجالت کشیدم



بعد از این دو روز که از موضوع می گذره من هنوز گنگم یعنی نتونستم احساس واقعی خودمو پیدا کنم.
تو این دو روز از بس به احساسات اطرافیانم درباره ی موضوع پیش اومده اهمیت دادم ،احساس خودم برام گنگه. نمیدونم عصبیم ،ناراحتم ، متنفرم  یا حتی خوشحال و شاد . الان می فهمم که تو این دوسال اخیر خیلی وقتا اینطور بودم ، در لحظه خودمو درگیر میکردم تا حساسیت ها و سوتفاهمات رو رفع کنم و دقیقا همون زمان ها احساسات خودم در خیل واکنش ها و احساسات متفاوت دیگران گم میشد.
این دوروز هم همینطور بودم ولی تفاوتش اینه من به این قضیه پی بردم که چند موضوع وجود داره که از رخدادش خیلی وقته میگذره ولی من همچنان نمیدونم چه حسی نسبت بهشون داشتم
اینکه تو این دوروز تونستم مسأله پیش اومده رو تاحدودی مدیریت کنم برام جالب نبود. از اینکه خودم فراموش بشم تا مسئله ای حل بشه کار خیلی سختی نیست چون بازم این وسط یکی بوده که نادیده گرفته شده حتی اگه اون فرد خود من باشم
مسئله ای که در یه خونواده پیش میاد احساسات همه ی اعضای خونواده رو درگیر میکنه ، خود من هم عضوی از خونواده بودم پس باید اول تکلیف خودمو با خودم مشخص میکردم تا وسط بحث و شنیدن حرفشون احساسات ضد و نقیض سراغم نیاد و تکلیف منم مثل افراد دیگه ی خونواده مشخص باشه
این چند روز درگیر این بودم که مشکلات و سوءتفاهمات رفع بشه تا باعث حساسیت هایی در آینده نشه ، حساسیت هایی که ریش قرمز اصلا متوجه اون نبود و بی مهابا تو دل ماجرا داشت مانور میداد و مسیر هر واکنشی رو مسدود کرده بود ، کار من این بود که فقط بهش بفهمونم اینطور رفتار در برابر موضوعی که هیچ اطلاعی ازش نداره فقط باعث میشه خونواده متشنج بشه و این طرفداری کور کورانه اش و جبهه گرفتنش به کسی که دوسش داره و میخواد ازش محافظت کنه ضربه میزنه خداروشکر  لجبازی نکرد ،مسیر باز شد و باهام همکاری کرد



پی . نوشت : در برخورد با موضوعی اول درباره ی عواقبش فکر کنیم ، شاید اونی که دوسش داریم در آینده بیشتر از همه ضربه بخوره همون کسی که داریم خودمونو به آب و آتیش میزنیم تا ازش محافظت کنیم

درپس.پی. نوشت: اول از همه به احساسات خودتون اهمیت بدید وگرنه مثل من دچار سردرگمی و نوعی گنگی در تعیین احساستون میشید





از ۱۶ سالگی خودخواه بودنم شروع شد تا ۱۸ سالگی تا دوسال تو شوک بودم یعنی تا ۲۰ سالگی از اون سن تا الان که ۲۲ سالمه ازخودگذشته شدم ولی نه اونطور که حقمو نگیرم.(و من همچنان بخاطر اینکه داداش بزرگه وقتی داشتم درس میخوندم صدام زد ۲ ماه باهاش قهرم ،تااین حد کینه ای شدم)

در اوج نوجوونی خودخواهی کردم ولی یه شخصی جوری سرمو کوبوند به طاق که تا دوسال تو شوک بودم ، یعنی هرچیزی اطرافم میگذشت برام مهم نبود،اینکه حتی یکی می اومد منو میکشت ازش ممنون هم میشدم.

بعداز اون دوسال که خونواده فهمیدن از خودگذشته شدم نه از روی خیرخواهی بلکه از روی عذاب وجدان برای اذیت شدنشون، حالا میگین چرا اذیتشون کردم ؟؟باید بگم از اون موضوعاتیه که خودم قربانی بودم و رخدادش ازدست خودمم خارج بود ولی ادای آدمای گناهکارو درآوردم و خودمو ازهمه بیشتر مقصر میدونستم ،حالا این قضایا برام شده عادت ،عادت به آروم کردن خونواده اینکه تشنج رو از خونواده ام دور کنم ،وقتی قضیه ای پیش میاد نذارم فشار بابام بره بالا ،قند مامانم بره بالا ،تپش قلب داداش بزرگه تنظیم باشه ،ریش قرمز عصبی نشه ، من فقط عادت کردم.

من با یه اتفاق که با یه اشتباه کوچیک خودم شروع شد دچار عذاب وجدان شدم از یه جایی به بعد این شد برام عادت

از اون زمان خیلی چیزا عادت شد :بی خوابی ، ازخودگذشتگی های نصفه نیمه ،بی اعتمادی ، عصبانیت و از همه مهم تر درد ،دردی که مطمئنن وقتی گفته بشه با جمله ی آخی الهی درکت میکنم حتما برات خیلی سخت بود و قطعا جواب (با جوابی که خودتون در این موقعیت میدین، پر کنین)

این پست نشون دهنده ی این نیست من چقدر اذیت شدم یا چه چیز هایی زندگیمو تغییر داد ، این پست داره از یه ویژگی بدی که درمن به وجود اومده صحبت میکنه،یه خصیصه که باید تاحدودی اصلاح بشه باید حدفاصل بین خودخواهی و ازخودگذشتگی رعایت بشه (حتی اگه فقط در مسائل خونوادگی باشه) اینکه برحسب عادت یه جاهایی خودمو ندید بگیرم اصلا جالب و خیرخواهانه نیست بلکه بعد ها یه عقده ای در من به وجود میاره و منو از خونواده ام دور میکنه .


پی .نوشت : و من میدونم کسی که برای خودش و احساس خودش ارزش قائل نشه نمیتونه برای دیگران و احساس دیگران به خوبی ارزش قائل بشه این به معنای خودخواهی نیست مشکل اینجاست خیلی از افراد این جمله رو برابر با خودخواهی و خودرای بودن میدونن همین مسئله یعتی مشخص نکردن یه مرز بندی درست از ویژگی ها و خصوصیات باعث بروز بعضی ویژگی هایی مثل ازخودگذشتگی مفرط یا خودخواهی مفرط میشه. 

در پس. پی .نوشت:چیزی که درمن باعث امیدواری خودمه اینه که در مسائل مربوط به خودم همچنان از حق خودم دفاع میکنم ،  تعادل رو رعایت میکنم ، یه جاهایی با سکوت یه جاهایی با رفتن تو برجک طرف مقابل ولی تنها جایی که بیشتر اوقات گنگ میشم و احساسی ندارم نسبت بهشون مسائل خونوادگیهو هنوز خودم نمیدونم چرا؟!




سال ۹۷ گذشت باتموم اتفاقات خوب و بدش

شاید امسال اتفاقات بد بیشتر از اتفاقات خوب بود ،ولی امسال آرامشی داشتم که چندساله تجربه اش نکرده بودم  .

وقتی دقایق آخر دارم به این سالی که گذشت فکر میکنم  می بینم یه چیزی تو گلوم هست که هیچ جوره باز نمیشه.

امیدوارم سالی پر از آرامش و شادی،پر از خیر و برکت داشته باشین آرامشی مطلق که هر لحظه ای براتون با لبخند بگذره

عید تموم کسایی که خواننده ی این پست هستن مبارک

به دنبال شادی باش.  خیلی دوستون دارم

سال خوبی داشته باشین 



گوش کنیم






رضا یزدانی / ۱۵ سالگی 


دریافت


عید واقعا سخته، عید درد آوره ، عید پیام آور تازگی نیست ، عید پیام آور کلفتی است.
خودمونو گول نزنیم.



- کمرم دیگه مثل قبل نمیشه وقتی میشینم احساس میکنم بین دوتا چیزی که فکر میکنم مهره های کمرم باشه خالی میشه
دراز میکشم درد میگیره فقط در حالت ایستاده آروم میشه ، احساس میکنم خودش دلش میخواد اینقدر بی رحمانه باهاش رفتار بشه.

- هیچی بدتر ازاین نبود که به بابابزرگم گفتم بهم عیدی ندادی ولی  فهمیدم از بقیه نوه ها بهم بیشتر عیدی داده ،آب شدم الان پیش شوفاژ نشستم درحال بخار شدنم

-من کودک درونم فعال نیست ، کلا کودک موندم واقعا قد وهیکل نشونه ی بزرگ شدن نیست،امشب با یه بچه سه ساله که نمیتونه یه جمله رو کامل بگه، بحثم شد مادرامون جدامون کردن، خداروشکر جدا کردن وگرنه داشتم با فرش خونه یکی میشدم ، خدا به این بچه ها هرچی داده زبووووووون

- جمعه قراره نابود بشیم خبر نداریم ، یکی از خواهرزاده های بابابزرگم پیام داده به بابام میگه : پسر دایی ما جمعه قراره بیایم پیش دایی تشریف دارن، بابام گفت بله بفرمایید قدم رو .(خلاصه تعارف های همیشگی ) ولی محتوای پیام ایشون به این معنی نبود که فقط اطلاع بدن یا بفهمن بابابزرگم خونه است یانه ( اگه میخواستن بفهمن به خود بابابزرگم زنگ میزدن)این پیام داره میگه پسر دایی ما داریم میایم با خونواده اونجا باشین یه خرده فقط یه خرده برای حضور ما تدارک ببینین. حالا این پیام برای عمو بزرگم هم فرستاده شده تا آمادگی داشته باشن خلاصه جمعه خونه ی بابابزرگ عزیزم قراره نابود بشیم

- خیلی دیواره های دفاعیم بلند شده جلوی هر نوع ضربه ای رو میگیره. ضربه گیرم خوب شده واقعا آدما با کسب تجربه بزرگ میشن بقیه اش حرفه

- عقیده ام نسبت به این موضوع بیشتر شده : که هرکسی تو زندگی من تعدادی کوپن داره که نشون میده تا کجا باید در باره اش کنجکاوی کنه یا در موضوعات مختلف دخالت کنه .


پی. نوشت: الان همه دیگه  برای بی خوابی هام نسخه می پیچن و جوابی که من نمیتونم در برابر این نسخه پیچیدنا بدم ( البته نسخه هایی که قبلا  خودم امتحانشون کردم) ایهالناس قرص خواب جواب نداده خب چیکار کنم یه راه حل جدید میخوام

در پس. پی . نوشت: نوشتم ، پاکش کردم.با حرفی که زدم حال نکردم .







جمعه دچار حسادت شدم حالتی که به شدت  ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد.

جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم

وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده

بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد

از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدونستم با بیان هرکلمه انگشتام سردتر میشد و قلبم  بالاتر از حلقم میزد

از اینکه مامانم راجع به موضوعاتی که در زندگیم به وجود اومده بهشون چی گفته برام مهم بود. چیزایی که خودم ،هرکسی مستقیم ازم می پرسید راحت بهش توضیح میدادم ، ولی این جمع. نه!

باهاشون میخندیدم ، جواب سوالاشونو میدادم ولی از مریم همیشگی خبری نبود.

وقتی اومدم خونه با خستگی که داشتم دمغ بودم، برای چیزی که بی منطقی محض بود  ناراحت بودم ، و الان هنوزم وقتی به یاد میارمش ناراحتم میکنه این مسئله ناراحت کننده همون عامل حسادت منه ، همون چیزی که به صورت ذهنی تا تهش رفتم بدون هیچ دلیلی . حتی دلایلی برای ردش در ذهنم شکل میگیره  ولی دقیقا بعدش این جمله به ذهنم میاد که میگه خودتو گول نزن

چیزی که باعث شده من حسود بشم، چیزی نیست که برای خودم بخوامش، واقعیت اینه برای من غیر ممکن به نظر میرسه پس بهش هیچ نوع طمعی ندارم ،ولی مسئله اینجاست نمیخوام برای کسی باشه که نزدیک منه. و اون شخص عزیز که من واقعا دوسش دارم این مسئله رو ده ساله میدونه



پی . نوشت: بعضی چیزا واقعا فراموش نشدنیه




روز های آخره، .و من مغزم خالیه از هر موضوعی به جز درس

این روزا بیشتر سعی میکنم خواننده ی نظریه هایی باشم که بیشترشون برای یاد آوریه. وقتی میخونم بجای اینکه ببینم چی میگن و دقت کنم که برای تست زدن چه چیزایی ازشون مهمه ، بیشتر به فکر اینم کدومشونو رد میکنم و کدومشونو قبول دارم.

تا اینجا با نظریه پردازی که به شدت مخالف بودم ( البته در زمینه ای  که نظریه اشو خوندم) ملانی کلاین بوده در زمینه رشد

و نظریه پردازی که خیلی با نظرش حال کردم آرون بک بوده ( البته در زمینه ی خاصی که نظریه اشو خوندم ). در زمینه آسیب روانی

با روان تحلیل گری مشکل ندارم ولی با رفتارگرا های رادیکال بیشتر دوست دارم دشمنی کنم، انسان ماشین نیست.

هیچوقت انسان ماشین نیست

ازانسان گرایی یا وجود گرایی خوشمان می آید ولی بیشتر با نظر راجرز

خلاصه آمار این روز های من شامل این چیزاست


پی. نوشت: لعنت بر فکر های مزاحم موقع درس خوندن ، یعنی از اون لحظه هایی میشه که دوست دارم بلند بلند گریه کنم تازه اونم چه فکرااااااااااایی چند تا جمله ای که در برخورد با این فکرا برای خودم با صدای بلند میگم از خود این افکار ناامید کننده تره


درپس. پی . نوشت: و من 15 ستاره ی روشن دارم که دوست دارم خاموششون کنم ولی زمان اجازه نمیده . الان باید برم برای دور چهارم دوساعته


نتونستم عنوانی برای گیج بودن این روزهام پیدا کنم !

دقیقا بعداز اینکه سازمان سنجش اعلام کرد  آزمون ارشد ۲۳ و ۲۴ خرداد برگزار میشه گوشیم روشن شد ، درس خوندن تعطیل و یه استراحت کوتاه برای شروع مجدد

این چند روز یا بیرون بودم یا خونه رو متر میکردم .

*گیجی*

الان نزدیک به دوهفته است یه موضوعی باعث شده به سنم به عقلم به هرچیزی که ممکنه یه دختر ۲۲ ساله داشته باشه شک کنم .
یه چیزی هی تو سرم میچرخه هی تو سرم میچرخه  
دلیلی شده که هم احساس افسردگی کنم، و هم دلیلی شده  برای آینده ام انگیزه بیشتری داشته باشم ، و همین تناقض بین افسردگی و انگیزه باعث این گیجی شده
از اون افکاریه که وقتی چند دقیقه فکرم بهش مشغول میشه با این جمله ها با صدای بلندی که از حنجره ی خودم درمیاد روبرو میشم 
((دیوونه شدی ،آره تو دیوونه شدی)) 
 ((به چیزی که نمیتونی بهش برسی فکر نکن ،فکر نکن)) 
((کی این همه بی منطق شدی؟؟؟کی این همه بی عقل و احساساتی شدی ؟؟ فقط بهش فکر نکن خودش بعداز چند روز فراموش میشه))
و. آره!! و چیزهایی که وقتی کم میارم بار خودم میکنم .
مشکل اینجاست این مسئله رو واقعا نمیتونم به کسی بگم جوریه که اینجا هم نمیتونم بگم :( چون مطمئنم بعد از خوندنش شماهم به محال بودنش فکر میکنین
محال بودن داریم تا محال بودن ،این دیگه خیلی محاله
یه جورایی مثل این می مونه که یه دختر ۱۳ یا ۱۴ ساله داره درباره اش فکر میکنه ،یعنی ته احساسی بودن افکارمو تو همین یه خط درنظر بگیرین ،تا این حد تباه .
دوهفته یعنی دقیقا زمانی که اوج درس خوندنم بود شروع شده.
واقعا جنگ بدی بین واقعیت و رویام در گرفته ، جوری که رویا پیش میکشه واقعیت رد میکنه و یه مسائلی رو هربار یادآوری میکنه انگار یکی زده تو دهن رویام تا ببنده.
تا حالا اینقدر افکارم بچگانه ، احساسی و کمرشکن نبوده و مهم تر اینکه تا بحال بخاطر موضوعی که میدونم فکر کردن بهش، بی معنی ترین ،غیر منطقی ترین و غیر قابل دسترس ترینه اینقدر زمان نذاشتم .
بجایی رسیدم که میخوام بشینم به حال خودم گریه کنم چون اصلا خودمو درک نمیکنم اصلا هیچ جوره برام مسئله روشن نمیشه که دلیل این همه بی منطقی رو بفهمم ،نمی فهمم چرا اینقدر بچگانه دارم فکر میکنم ؟ اونم مسئله ای که هر انسان بالغی میدونه منطق پشتش نیست ،چون اگه منطق بود گفتنش به دیگران اینقدر سخت نمیشد ، گاهی خودم به این فکرم میخندم چون باور نمیکنم که به واقعیت تبدیل بشه ولی در عین حال اصرار و کششی که برای فکر کردن بهش وجود داره رو نمی فهمم بی محلی کردم بهش جواب نداده فکر نمیکردم اینقدر زمان بگیره .

واقعا خنده دار و خجالت آوره ،هیچوقت از اینکه حرفی رو بزنم خجالت نمیکشیدم ولی برای اولین بار خجالت میکشم از بیان کردن چیزی که فکرمو مشغول کرده، و این نشون میده خیلی غیر واقعیه
    


                         *      در همین حد تباه        *







بی دلیل دارم فکر میکنم و بی دلیل به دنبال امید در افکارمم .
شاید دلیلش احساساتم باشه ولی اونقدر  براش ارزش قائل نیستم که دلیلی برام محسوب بشه ،چون دلیل عاقلانه به حساب نمیاد
مگه احساسات عاقلانه وجود داره ؟؟؟؟
بعضی از  آدما درباره ی فعال بودن کودک درونشون حرف میزنن ، من باید داد بزنم نوجوونه درونم فعال شده !!!
به حالتی از خود مسخره گی رسیدم که خودم به خودم می خندم .
و نشخوار فکری این چرخه ی باطل، درباره ی این موضوع شده قوز بالا قوز

پی‌نوشت: دوست دارم به صلح درونی برسم  ولی همچنان این آشوب برپاست



_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه.

_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو))  و دستشو بالا برده .و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه . وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره

_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده)).

_دو شبه با خوردن قرص خوابی که دکترم داد بالاخره دارم ساعت ۱۱ میخوابم 

_الان جایی نشستم که از هرطرف صدا میاد و واضح ترین صدا ،صدای مامانمه که ترکی و فارسی کانال به کانال میشه دوتا نوجوون به شدت شیطون که یکیشون از قصدش برای رفتن به رقص هبپ هاپ حرف میزنه و یکی که میگه مریم تو گوشیت چند تا بازی داریم و من با صدایی که که تو همه ی صدا ها گم میشه میگم من اصلا گوشیم بازی نداره

پی. نوشت :نمیدونم چی نوشتم بعضی جاها فعل و فاعل و ضمایر جابه جا میشدن فقط میخواستم بنویسم تا یه جور ابراز وجود کرده باشم صدا ها خیلی گیج کننده است به دلیل واضح بودن توجه امو به موضوعی که برام جالب باشه جلب میکنه .

در پس . پی نوشت: و همچنان افکار من حل نشدن ،دورتر به نظر میرسن ولی همچنان وجود دارن و خیلی از ساعات روز با یاد آوریش خنده ام میگیره ،ناراحتم میکنه  ،با خودم میگم نمیشه ، تو فکر میرم و خیال پردازی میکنم بیش از چیزی که فکر میکردم داره وقت گیر تر میشه و من درمانده تر


گلایه

  میذاشتی حداقل یه سال میشد .

حداقل میذاشتی بگم یه سال دارم زندگی آرومی رو تجربه میکنم الان زمانم دچار قناسی شده. نه ماه! واقعا 

 انگار ول کن ماجرا نیستی؟ باشه شروع کردی منم پا به پات میام . یا خسته میشم یا خسته میشی دلت برام میسوزه. نه صبرکن برام دلسوزی نکن ،اگه ترحم میخواستم باهات همراهی نمیکردم صدای خنده هام امروز بلندتر نمیشد تا بفهمونه حالم خوبه روحیه دارم تا بگم کم نمیارم . 

با افکار مزخرف این چند روزه واقعا این چی بود شروع کردی ؟ هرچی خودمو به افکارم نزدیک می بینم کاری میکنی دورتر شه . اون شده توپ تو هم هی شوتش کن، هر یه قدم که بهش نزدیک میشم تو جوری شوتش میکنی که از اون یه قدم نزدیک شدنه پشیمون میشم میگم کاش سر جام وایستاده بودم تا اینقدر دورتر  و محال تر  و دست نیافتنی تر نمی شد

وقتی دکتر گفت دوباره علائمم برگشته فقط داشتم به تو فکر میکردم ،اینکه چرا وقتم اینقدر کم بود؟ چرا زمان استراحتم بیشتر نبود

از غروب تا حالا وقتی اسمتو می شنوم، فقط میگفتم حداقل یه سال میشد بعد دوباره جنگ باهامو شروع میکردی.


با همه ی اینا بازم شکرت



آینه تنها چیزیه که به سرعت اشکمو در میاره

نمیگم خیلی محکم و قویم و اهل گریه نیستم ،اتفاقا خیلیم اشک میریزم ، فقط تنها کسایی که اشکامو دیدن مامانو بابام بودن اونم به تعداد انگشتای یک دست و یکبار هم وقتی پیش استادم برای مشاوره رفته بودم که وقتی با لبخند وارد شدم اولین جمله ای که با دیدن من گفت این بود :گریه کن چرا میخوای نشون بدی حالت خوبه؟ و این شد که برای اولین بار جلوی یه غریبه اشک ریختم. اشکم فقط بخاطر شکستن بیش از حدم بود چون دیگه تحمل موضوع پیش اومده رو نداشتم. کاسه ی صبرم همون جا منفجر شد.

ولی آینه خیلی برام فرق داره با هربار دیدنش حتی در شاد ترین زمان اشکمو در میاره برای همین زمانی که شادم سعی میکنم به چشمام نگاه نکنم  .وقتی روبروش می ایستم و به چشمام زل میزنم یه چیزی توش می بینم که اشکمو در میاره تا قبل از این موضوعات پیش اومده اخیر شیشه ای بودنش اذیتم میکرد ولی الان نمیدونم چی باعث میشه اشکم در بیاد .

قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم اول یه نگاه به صفحه سفید کردم و بعد جلوی آینه ایستادم بازم زل زدم تا برق تو چشمامو دیدم کنار رفتم ، پرده ی اتاقمو کشیدم تا بیرونو نبینم ولی دوباره به حالت اولیه برگردوندم ،با هر بار کشیدن پرده فقط میخواستم پرده ی شفاف  ایجاد شده تو چشمام کنار زده بشه


پی. نوشت : مامانم اومد و همه ی این حالات مسخره از بین رفت و من شروع کردم به اذیت کردنش و بسی خندیدم از حرص خوردنش ، پرده رو کشیدم چون دیگه هوا تاریک شده و نوری نیست به داخل اتاق بیاد . 



_۹۸/۲/۱۲ ساعت ۱۴/۳۰به محض رسیدن با یه قالیچه و ۹ متر موکت شروع کردم ، بعداز خوردن دو لیوان چایی و سه عدد تخم مرغ، دوباره شروع کردم ۲ تا قالیچه دیگه و  بعد ۲۱ متره دیگه موکت شستم و ۵ تا قالی شستم ۴ تا ۶ متری و یه ۹ متری و تا ساعت ۱۸/۳۰ کارم به پایان رسید ولی با دردی روبرو شدم که مرگ رو به چشم دیدم تو تمام عمری که از خدا گرفتم تا بحال اینقدر پشت سرهم تو آب نبودم ، کار یه عمرمو تو سه ساعت و نیم  انجام دادم شب از درد زیاد نمیتونستم بخوابم

_۹۸/۲/۱۳ و باز من وارد آب شدم و ۴۰ متر موکت شستم  

خلاصه مریم هستم = یک عدد کلفت 

پی.نوشت: تمام مدتی که مشغول شستن بودن هدفونم مثل همیشه حضورش پررنگ بود من بدون هدفونم هیچم زمانی که خسته میشدم صدای آهنگمو زیاد میکردم داد میزدم میگفتم صداتونو نمیشنوم پس صدام نکنین . تو این دو روز خالم کنارم بود هرموقع پسر عمو هام ،یا دختر عمو هام می اومدن کارم داشتن  میگفت صداتونو نمیشنوه گلوتونو درد نیارین بعدش خودش می اومد جلوم با اشاره بهم حضورشونو اطلاع میداد . راستی خالم آخرای روز اول که سه قالی مونده بود و روز دوم از اول کنارم بود و مسئولیت نگه داشتن شیلنگ رو بر عهده داشت نگه میداشت تا من سختم نشه . و خدایی کمک خوبی بود مامانم همین کارم برام انجام نمیداد .

در پس . پی نوشت: با تموم این دردا که هنوزم عضلاتمو درگیر خودشون کردن ،((خدا حفظت کنه )) این جمله از ته دل مامان بابام خیلی روی دلم مینشست




پریروز بود یا دو روز پیش دقیق نمیدونم ،قبل از اینکه نماز صبح بخونم بود یا بعدش دقیق نمیدونم ، فقط این جمله یادمه : خدایا باتو قرارداد ببندم یا امام زمان ؟!

خیلی خود بخود این جمله تو ذهنم نقش بست و من با صدای بلند بیانش کردم

ولی بعدش یه ندای درونی که فکر کنم همون صدای خدا بود ، بهم گفت :زیاد به خودت فشار نیار چه قرار داد ببندی چه نبندی باهرکسیم که باشه، به اون چیزی که میخوای نمیرسی ، پس دلتو به این چیزا خوش نکن و بشین زندگیتو بکن


آهنگ فرانسوی ne-quitte-pas (رهایم نکن)

خواننده بلژیکی ژاک برل 


دریافت

پی. نوشت: آهنگ فرانسوی سلیقه ایه، با این حال امیدوارم خوشتون بیاد خیلی وقت بود  سراغ پوشه F. S.T نرفته بودم ،دیشب با این آهنگ زیبای ژاک برل شاخ به شاخ شدم، دو ماهی میشد از آخرین باری که گوش دادمش میگذره


_چند وقتیه دوس دارم مطلبی بنویسم که قابل خوندن باشه ولی موضوعی پیدا نمیکنم ،البته دلیلشم میدونم اول اینکه رو آوردم به نوشتن تو دفترچه های قدیمم دوم  اینکه بیش از اندازه افکارمو نشخوار میکنم و این باعث میشه اون حس تازه بودن مطلب برام از بین بره و منصرف بشم از گفتنش

داشتم به اتفاقات این چند وقت فکر میکردم ولی هیچ اتفاقی که زندگیمو تی بده پیدا نکردم ،البته بجز درس نخوندن این روزهام که خودش به تنهایی قراره کلا آینده امو جابجا میکنه

یه چیز تازه ای که در خودم کشف کردم اینه که بیش از اندازه داره اعتماد بنفسم پایین میاد و دایره روابط اجتماعیم داره کوچیک تر میشه و نمیتونم مثل قبل خوب حرف بزنم ، واقعا چرا ؟(ولی مامانم و دوستام مخالف نظرم درباره ی روابط اجتماعیم و کم حرف شدنم هستن  درباره ی اعتماد بنفس ازشون نپرسیدم چون میدونم اونا باهام هم عقیده ان) 


پی.نوشت: در طول نوشتن همش این جمله تو ذهنم میچرخید :((اوووووم دیگه چی بگم؟))

درپس .پی .نوشت : داشتم کتابخونه امو نگاه میکردم یادم اومد من در باره ،مرگ اوه -شروع ماجراجویی لو -رسیدن هولدن به خونه -گذشتن از تونل افکار و عقاید هانس اشنیر و تصمیمی که عملی شد ،حرفی نزدم .  درحالیکه خیلی وقته از خوندن این کتابا میگذره  بعضیاشون بر میگرده به قبل از عید ولی من هیچ حرفی درباره ی لذتی که از خوندن این کتابا بردم نزدم ،واقعا چرا؟؟؟





به دلایل مختلفی عصبانی بودم تا همین چند دقیقه ی پیش

همین خط قرار بود شروع کننده یه غر غر درستو حسابی باشه ولی هر چیزی که نوشتم پاک کردم ، ارزش نداشت

همین جمله ی بالا تنها چیزیه که من میخوام از عصبانیت امروزم ثبت کنم .

-چشممو باز بسته میکنم یه دردی از چشمام به سمت سرم میره ،باد پنکه چند خال از موهامو که از شالم بیرون زده به بازی گرفته یکی روی ابروهامه یکی روی پلکم و یکی بالای لبم . و من برای اینکه احساس کنم هر کدوم از این ها کجا قرار گرفتن چشمامو می بندم ، و الانم دارم به پاراگرافی که نوشتم میخندم . 

-من آدم زیاد آرومی نیستم خیلی حرص درآرم ، خیلی سر مسائل کوچیک خودمو اذیت میکنم ،یکی از استادام بهم گفته بود تو استاد بزرگ کردن مسائلی و خیلی وارد جزییات میشی .


سلام خوبی؟

چند روزی سراغتو نگرفتم چند روزی پرتت کردم به سمت دور ترین قسمت مغزم که افکارم حوالی تو نچرخه

از اینکه شدی دلیلی برای راکت موندنم ،متنفرم !

با اون همه صحبتی که باهات داشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه  تو بیهوده ترین چیز تو زندگیم بودی و هستی که منو به خودش مشغول کرده

اولش فکر میکردم توهمی ولی از اینکه اینقدر واقعی بنظر میای ،متنفرم !




یاد خرداد سال گذشته افتادم من قدرت نمایی میکردم  مخاطب این قدرت نمایی خودم بودم ، نشون بدم وقتی برای اولین بار بدون دخالت کسی برای زندگیم تصمیم گرفتم میتونم . 

دادگاه رفتنام با کلید خوردن نیمه اول پژوهشم و به اوج رسیدنش و ترم آخر بودنم  همشون تو همین ماه بود .دادگاه ،اداره بهزیستی برای مجوز،اداره آموزش و پرورش برای رفتن به مدارس ، رفتن به مراکز توانبخشی برای گرفتن چند تا نمونه بیشتر ،هماهنگ کردن بچه ها و در آخر دردسرای ترم آخر دانشگاه.

پارسال خرداد ماه شاید کارهاش خاص بنظر نیاد ولی چیزی که برام خاصش کرده که باعث شده از پریشب تا حالا مرورش کنم ،فشاری بود که تحمل میکردم و بدتر اینکه برای قوی نشون دادن خودم تصمیم گرفته بودم خنثی باشم و کارای عادیمو پیش ببرم شاید یکی از دلایلی که پژوهشمو به دو نیمه تبدیل کردم همین مسئله بود

ولی هیچوقت یادم نمیره وقتی تنها برای کارام میرفتم  وقتی از اداره ای میزدم بیرون دنبال چیزی میگشتم فقط دستمو بهش بند کنم تا نیفتم ،هیچوقت این صحنه ها و عجزی که خودبخود ازم بیرون میزد رو نمیتونم فراموش کنم.

پی.نوشت: الان که بهش فکر میکنم می فهمم کار خوبی کردم برای اولین تصمیم زندگیم این شوی قدرتو برای خودم راه انداختم ، قدرتی که اسمش قدرته ولی درون مایه اش مقاومت و فراموشیه





مریم هستم متولد ۱۳۷۵/۳/۱۹

امسال تولد ۲۳ سالگیمه .

امسالم احساساتم و اتفاقات ارزیابی شد.

۲۲ سالگی با سردرگمی ، ترس از آینده و عجز شروع شد ولی با خیالی آسوده ادامه پیدا کرد۲۲ سالگی سنیه که هیچوقت فراموشش نمیکنم اتفاقات زیادی نداشت ولی سنی بود که من احساسات زیادی رو تجربه کردم .

ما هرچیزی رو براساس احساسات خودمون لیبل خوب یا بد میزنیم .

حالا اگه از من بپرسن ۲۲ سالگی خوب گذشت یا بد ؟ جوابم میتونه این باشه که خوب بود ولی از طرفی یه نمیدونم درکنار خوب بودنه شکل میگیره !!!

این نمیدونم برای خودمم یه علامت سوال بزرگه.اگه میگم خیال آسوده ،خوب بودن چرا حرف از نمیدونم میزنم ؟؟؟

شاید بهتر باشه که بگم اون دوماه اول و دوماه اخیر عذاب آور بودنشون با آرامش ۸ ماه برابری میکنه. یا شایدم چیزیه که دارم پسش میزنم!!!

_امشب توسط ریش قرمز کیک مالی شدم، اونم با شدت زیاد به طوری که کیک شکلاتی تا ریشه ی موهام نفود کرد .

_تولدمو به خودم تبریک گفتم چون با یه سال اضافه شدن به سنم کارایی کردم که بهشون افتخار میکنم .شاید از نظر دیگران کوچیک باشه ولی برای خودم اونقدر مهم هستن که به خودم تولدمو تبریک بگم و همراه باهاش لبخندی به خودم هدیه بدم .





بعد از گذشت تقریبا سه روز از آزمونی که کمی باعث دلشوره ام شده بود اینجا اومدم . تا ببینم وبلاگم چطوره دیدم مثل همیشه دنج و خلوت باقی مونده .

در جواب تموم کسایی که پرسیدن امتحانمو چطور دادم اینو گفتم :یا خیلی خوب دادم یا خیلی بد

شما که غریبه نیستین امتحانمو نه خیلی خوب دادم نه خیلی بد، من فقط امتحانمو خوب دادم ،ولی از اینکه با قاطعیت بگم خوب دادم میترسم ،چون هیچوقت به تست نمیتونم اعتماد کنم کلا با وجود چهار گزینه مشکل دارم،برای همین از جمله ای استفاده میکردم که اطرافیان بین حتما قبول شدنم و حتما قبول نشدنم گیر کنن تا جوابای اولیه بیاد

اندر حکایات روز امتحان

روز امتحان هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ،فقط اینکه ریش قرمز منو ساعت ۷ برد و من با اطمینان میگفتم ساعت ۹تموم میشم اونم برای اینکه نیم ساعت بیشتر بمونم باهام چونه میزد ،میگفت حداقل ساعت ۹/۳۰بیا بیرون ،و اینطور شد که من ساعت ۱۰/۳۰بیرون اومدم و سه ساعت ونیم منتظرش گذاشتم آخرا نگرانم شده بود فکر میکرد چیزیم شده بیرون نمیام
حالا این دیر بیرون اومدن دلیل داشت وقتی ساعت هشت آزمون شروع شد من سه درس اصلی که باید برای قبولی بالینی کودک میزدمو شروع کردم تا ۹/۳۰این سه درس و تا حدودی آمار و روانشناسی فیزیولوژیکو زدم ،ولی مشکل اینجا بود که مراقب محترم تا ساعت ۱۰/۱۵ به هیچ وجه برگه ها رو نمیگرفت و منم از سر ناچاری مجبور شدم دو تا سوال از زبان جواب بدم  اگه زبانو غلط زده باشم تقصیره مراقبه و اگه درست زده باشم نشان از توانایی های منه(با این جمله چه جمله ای تو ذهنتون شکل گرفت؟ )
خلاصه این ۴۵ دقیقه رو با دل ضعفه و خمیازه و سوالات زبان گذروندم . وقتی بیرون رفتم بچه های دوره کارشناسی رو دیدم ، منتظر اتفاق خاصی نبودم چون میدونستم اونا از منم علاف ترن (با این جمله چی؟)
آخرشم که اول گفتم :)
این چند روزم در ویلا به سر می بردم ، ۱۵ روز از ماه رمضون اونجا بودم قرار بود ره آورد اون چندروز یه صدا از طبیعت و تصویرش باشه که نشد البته اینبارم نشد ایشالله هفته بعد که رفتم میارم
پی. نوشت : محمد جواد پسر خوب تو رو یادمه یه جورایی امتحانو داغانش کردم ولی تا جوابش نیاد میزان خسارتی که بهش زدم مشخص نمیشه امیدوارم تو هم کنکور رو بزنی داغانش کنی ،قطعا ریاضی راحت تر از تجربی داغان میشه. موفق باشی (ایمیلتو نذاشتی مجبور شدم اینجا جوابتو بدم البته امیدوارم دستت برسه)



اصولا زمانی که بی حالم قسمت خلاق مغزم در فکر کردن فعال میشه .  خلاقیت مغز من تخیلی فکر کردنه ،به چیزایی رسیدن که تو واقعیت مسخره است.

 این روزا به سمتی میرم که شاید یه درصد به تخیلاتم در واقعیت راه پیدا کنماما من همیشه یه طرز تفکر عجیبی داشتم و تا حدودی دارم ، چیزی که بهش فکر میکنم برام دست نیافتنی میشه و واقعا هیچ جوره به دستش نمیارم

حالا این مسئله با فکر کردن بیش از اندازه ی من یه جورایی میشه اونم اینکه من میدونم فکر کردن یعنی نرسیدن بهش پس چرا دارم ادامه میدم؟؟؟

ولی برای علامت سوال بالا یه جواب دارم : وقتی به یه مسئله فکر میکنم هر قسمتش برام باید باز بشه و اونقدر نشخوار میشه که با همه ی جنبه هاش آشنا بشم و همین باعث میشه بفهمم در تخیلات سیر و سفری داشتم تا واقعیت

ولی راه جدید، تخیلی بود که راهی برای واقعی بودنش پیدا شده جنبه هاش در نظر گرفته شد یه جاهایی حذف شد یه جاهایی بهش اضافه شد تا به واقعیت نزدیک بشه .میدونم سخته خیلیم سخته ،میدونم خسته کننده است خیلیم خسته کننده ولی از یه جایی باید وارد دنیای واقعی بشم .  



و ببینم تا کجا دووم میارم !!!!!




ساعت ۶/۳۰ غروب رسیدیم ویلا . بعد از یه چرته نیم ساعته کباب درست کردنمو با سوزوندن انگشت اشاره دست راستم تموم کردم .
ساعت ۱۱ شب بابام گفت: مریم برو داخل ماشین عینکمو بیار.
از پله های حیاط بالا رفتم  نزدیک پارکینگ دیدم سگ همسایه جلوی نرده های در ایستاده ، میدونستم  اگه برم جلو میاد سمت نرده سرشو میاره تو یه جای منو بگیره.  دمپاییمو درآوردم  به صورت نمایشی به سمتش گرفتم ،رفت
خم شدم دمپایی رو انداختم و پوشیدم تا سرمو آوردم بالا با صدای پارس سگ به عقب پرت شدم و از اونجایی که شانس باهام یار بود سرم به باغچه حیاط برخورد نکرد
فقط پاهام به دلیل پوشیدن دمپایی بزرگتر (دمپایی بابام) آسیب دیده که انشالله فردا مشخص میشه چش شده که نمیتونم بذارمش زمین
اینطوری شد که سگ همسایه ازم انتقام گرفت ،من نمایشی پرت کردم اونم نمایشی پارس کرد تا منو بترسونه پس یک ،یک مساوی شدیم.
پی.نوشت:دقیقا همون پای چپمه که تاندونش کشیده شده بود
در پس .پی نوشت :از نظر مامانم من سربه هوا ،دستو پا چلفتی و لجبازم دوتای اول که مشخصه چرا . آخریم بخاطر اینه که هرکار کردن برگردیم  یا برم دکتر بر گردم قبول نکردم  
 

این بود تعطیلات ما 




نوشتن برام مثل بیل دست گرفتنه . در حقیقت خودکار این نقشو برام ایفا میکنه.

وقتی سراغ نوشتن میرم انگار یه بیل دستم میگیرم  و همه ی اون چیزایی که سعی داشتم دفنشون کنم میریزه بیرون .

هرچیزی  که میخواستم محو بشه،جلوی چشمم میاره

گاهی فکر میکنم دچار نوعی خودآزاریم که سراغش میرم

محل خاک برداری اینجا نیست  

یکی از محل های خاک برداری نزدیک به یه ساله که اینجاست دوتای دیگه در دسترس نیست هر کدوم در دسترس باشن با بیل  گرامی سراغشون میریم .

.


پی. نوشت: دهه کرامت مباااااااارک (چون دوتاست کشیدمش)


جوابم برای نتایجی که دیشب به دستم رسید اینه :خوب بود ولی عالی نبود اولش عصبی شدم

عصبی بخاطر اینکه شاید نتونم بالینی کودک بخونم بعدش ناراحت شدم

واقعیت اینه بالینی مطمئنم روزانه یا نوبت دوم  قبول میشم

ولی بالینی کودک مرا آرزوست ،البته شاید خدا بزنه پس کله ی یکی از دوستان بجای بهشتی  بزنه تبریز، حالا میگین چرا خودم نمیرم تبریز؟باید بگم که پدر عزیز بنده بجز تهران جای دیگه نمیزاره برم یا تهران یا آزاد همین جا.بخدا من به پردیس خودگرانم راضیم فقط بالینی کودک باشه  .

باید بگم الان به درگاه خدا دارم عجز و لابه میکنم

خلاصه فردا باید انتخاب رشته کنم ،برام دعا کنین .



وقتی ساعت ۴/۳۰صبح تازه تصمیم به خواب بگیری و تا یک ساعت پهلو به پهلو شدن تازه چشمات آماده ی خواب بشه و ببینی چشم بند جواب نمیده و زیرش حتما باید شال ببندی تا از زیرش نور نیاد و در بین همین شال بستن ببینی ساعت ۵/۳۰ شده و نخوابیدی ،تنها چیزی که میره رو اعصاب اینه که ساعت ۱۱ مامانت  به بهونه ی گرفتن کمرش بالای سرت بیاد  و بخاطر اینکه بلندت کنه دو قطره اشک چاشنی کارش کنه و تو برای تبدیل نشدن این قطرات به سیل مجبوری با همون ۵ ساعت خوابی که در دو روز گذشته مجموع ساعات خوابتو به ده ساعت رسونده ،بیدار شی

و بدتر از همه با پا درد ۱۳ روزه ای که نتیجه دکتر نرفتنه که مبادا خدایی نکرده به عروسی دوستت که فرداست نرسی،جارو برقی بکشی.

و افتضاح تر از همه اینه درحالیکه  حتی حال نداری لباس خواب گله گشادتو در بیاری و برای عقب رفتن موهات فقط چشم بندو بالای سرت بفرستی بسنده کنی ،حرف بزنی و غر بزنی تا مامان عزیزت از حالتی که بخاطر تنهایی تو خونه به خودش گرفته و دنبال بهونه میگرده ،دربیاد .

و اینه که تازه اومدی بخوابی که ساعت ۴ به کلاست برسی یادش اومده لباسشو چرخ کنه و چرخ خیاطی روشن میشود.


پی.نوشت: مامان تو منو آخر جوون مرگ میکنی راحت میشی :/




ِ_آخرین پستم دقیقا روز قبل عروسی دوستم بود و الان دقیقا شب بعد از عروسی دوستم ،یعنی دیشب این موقع من بغل دست دوستم تو جایگاه عروس نشسته بودم و با اون یکی دوستم مثل ندیده ها عکس میگرفتیم ، و یک ساعت بعدشم وقتی بغلش کردم چشماشو دیدم اشکم در اومد و با این جمله به آقای داماد :آقا امیر مواظبش باش ،سالنو ترک کردم . وقتی به سمت در میرفتم جوری دیگران نگام کردن که از کرده ی خود پشیمانم تا حالا این همه آدم یه جا باهم اشکمو ندیدن و البته تاحالا بخاطر هیچ عروسی اشک نریخته بودم

_انتخاب رشته کردم ،برای دیدن اعتماد بنفس بنده به عکس زیرمراجعه کنید


تا ببینیم کدوم دانشگاه افتخار اینو داره منو پذیرش کنه . وگرنه باید بشینم یه سال دیگه بخونم :) و دنبال کارای تولیدی باشم تا حداقل اونو بتونم راه بندازم

_مریم هستم یک عدد چلاق پاهام بعداز دو هفته نه تنها بهتر نشده بلکه به مرحله ای رسیده که استخونم هم سوز میده هم خارش تازه دردم میکنه تازه با این پا باید به کارای خونه برسم چون پای مامانم به دلیل التهاب ت نمیخوره :(




تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم

فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری

و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام . دورمو پر کردم از گزینه هایی که دوس دارم سمتشون برم ولی حوصله اشونو ندارم . نقاشی های که دوس دارم بکشم ،سریال هایی که فقط حافظه گوشیمو پرکردن ، آهنگ هایی که دوس دارم بهشون گوش بدم،خوندن کتاب هایی که بالای سرمن و برای گرفتنشون فقط باید دست دراز کنم، دوخت شلوارمو پیش بگیرم یا یه دامن تابستونه بیرونی خوشگل برای خودم بدوزم.همه ی این گزینه ها وجود داره ولی من فقط روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و بعد جمله ای گیر میارم برای حال الانم و مینویسم.

وقتی به این زمان فکر میکنم فقط ضعف هامو می بینم و خودمو باهاشون درگیر میکنم ولی مشکل اینجاست که در برابرشون کم میارم ، مشکل اینجاست که فکر میکنم میتونم ادامه بدم ،فراموش کنم ،پاکشون کنم ولی نمیشه 

انگار تازه به خودم اومدم تا اون دیوار تو ذهنمواز گوشه ای ترین قسمتش خراب کنم .همون دیواری که روش نوشته: اتفاق شش سال پیش منو قربانی کرد و یه سال ادامه پیدا کرد باعث شد سه سال تنهایی رو تجربه کنم و بعد به احمقانه ترین حالت ممکن ازدواج کنم

مرداد ماه، برام ماه بدیه چه شش سال پیش چه یه سال پیش چه الان که شش سال از اون موضوع گذشته . 

و من قربانی نیستم احمق ترین آدمیم که میشناسم کسی که نمیتونه فراموش کنه و کنار بیاد.




امروز سرگرم اتاق تمیز کردن بودم به گلام آب دادم غذا درس کردم ،مامانم مثل همیشه سرم غر میزد جوابشو ندادم با سیم هندزفری منو زد ولی بخاطر پرتاب بدش خورد به تخم چشمام که بسته بود ، درد نداشت ولی خودمو زدم به موش مردگی اون بیچاره هم فکر میکرد چشمام چیزیش شده ولی وقتی دید دارم میخندم با خنده اتاقم بیرون رفت

 امروز  یک سال شد . ۲۰ سالگی ازدواج کردم ،۲۲ سالگی طلاق گرفتم شاید عنوان مطلب برای خیلی از افرادی که این پستو میخونن عادی باشه ولی برای دختری به سن من که در یه خانواده سنتی بزرگ شده تا حدود خیلی زیادی غیر عادی به حساب میاد. برای خودم دیگه مهم نیست دیگران چی میگن چون با طلاق نگرفتنم کسی بهم این آرامشو هدیه نمیداد

نمیخوام اینجا انتقال دهنده ی حماقت هام باشم تا یاد بگیرین شما این اشتباهو نکنین چون اگه اینطور بود الان منم در این جایگاه نبودم ،من فقط اینجا میخوام حرف بزنم تا بگم سخت گذشت ولی یکسال با سختی هایی که داشت آرامش خاصی بهم میداد.

وقتی آدمای اشتباهی وارد زندگیمون میشن ناخودآگاه مسیر زندگی وارد بیراهه میشه اونقدر درگیر حل مشکلات و اتفاقات میشیم که خودمونو یادمون میره ،برای من دقیقا همینطوری بود

من عاشق همسرسابقم نبودم ،پسرعمه ای بود که یکسال یکبار اونم عید ها همیدگه رو میدیدیم ازدواجمونم به صورت رسمی و سنتی بود . وقتی به سه سال پیش بر میگردم می فهمم یک ساعت و نیم صحبت نمیتونه به هیچکس یه شناخت کافی از طرف مقابل بده ولی من فکر میکردم شناخت پیدا کرم البته با تعاریفی که اطرافیان ازش داشتن ،من با تکیه بر نظر دیگران انتخاب کردم ،که این انتخاب تا حد زیادیش بخاطر دلسوزی بود دلسوزی،  برام کلمه خنده داری شده بیشتر از اینکه برام خنده دار باشه عصبیم میکنه اینکه برحسب اینکه کسی بیماره افراد دیگرو بذاری  کنار ،اخلاقیاتشو بذاری کنار احمقانه ترین کاری بود که من کردم اجبار ،اجبار و بازهم اجبار مجبور بودن به ازدواج ، همیشه مجبور کردن این نیست که تو روت بگن برو این کارو انجام بده گاهی اجبار کردن جملاتیه که هر موقع یادش میفتی اشکتو در میاره(که البته این جملات خودش داستانی پشتش داره که شاید شماهم میدونستین بهشون حق میدادین،تنها کسی چیزی نگفت بابامو ریش قرمز بودن)

سه ماه اول بخاطر احمق بودنم از خودم خجالت میکشم ، بعد از سه ماه دروغا زیاد شد اسم یه خانم اومد وسط ((مینا)) خیلی دوس داشتم ببینم این مینا خانم همون کسیه که همراهش برای امضای وکالت طلاق رفته بود یانه.

سه ماه اول میخواستم یه کار کنم خودم دوسش داشته باشم اما کاری کرد همون  اعتمادی هم که بهش داشتمو از بین برد اول فکر میکردم اشتباه میکنم همه بودن یه طرف من یه طرف علاوه بر ناراحتی هایی که داشتم باید حرف هایی که گاهی اطرافیان خودم میزدنو تحمل میکردم .

-واقعیت الان چند روزه به اتفاقات گذشته بر میگردم و از حالتای دست مشت شده و دندون های بهم قفل شده بهم دست میده ولی احساس میکنم نیازه آدم حماقتاشو به یاد بیاره تا دوباره تکرار نشن.

_همه فکر میکردن دچار یه افسردگی طولانی مدت بعداز طلاق میشم ولی خداروشکر نشدم  ،شما که غریبه نیستین خیلی وقتا حالم خوب نبود ولی نشون میدادم که برمیام از پس تصمیمی که گرفتم برای همین شروع کردم به قدرت نمایی.حداقلش اینه آرامش دارم.

-احساس میکنم به این اتفاق تو زندگیم نیاز داشتم تا بزرگ بشم ،همه چیزو با افکار خودم نسنجم به سادگی ازکنار موضوعات نگذرم به راحتی هرچیزی رو باور نکنم و مهم تر از همه اول خودمو درنظر بگیرم بعد دیگران هرکسی مسئول تصمیمات و اتفاقات زندگیشه ،هیچکس به اندازه ی خودم مقصر نیست نمیتونم مسائل پیش اومده رو سرزنش کنم بخاطر انتخابی که خودم داشتم.

پی.نوشت:امیدوارم هیچوقت آدمای اشتباهی وارد زندگیتون نشن امیدوارم با عاقلانه ترین انتخاب عاشقانه ترین لحظات  رو تجربه کنین



مرداد ماه امسال داره روزای آخرش میاد و من پذیرفتم

پذیرش اون چیزایی که برام اتفاق افتاد و تجربه کردم .

همه ی اون کارایی که تو پست قبل میخواستم و فکر میکردم نمیتونم انجام بدم ،انجام دادم

چند تا نقاشی کشیدم هرچند کودکانه چسبوندم به دیوار اتاقم،شلوارمو همون شب تا صبح تموم کردم ،کتابمو تموم کردم و یه کتاب دیگه شروع کردم ،آهنگ های جدید دانلود کردم از گوش دادنشون لذت بردم،سریال هامو دیدم و سریال های جدید دیگه دانلود کردم و دارم نگاه میکنم

و به همراه همه ی این کارایی که انجام دادم عصبانیت آخرین پستمو فراموش نکردم به همراه اون عصبانیت پیش رفتم عصبانیتی که از خودم داشتم، عصبانیتی که خودش باعث عصبانیتم میشد ،شده تاحالا عصبانی باشین و بخاطر همین عصبانیت از دست خودتون عصبانی بشین ؟ اینکه چرا اینقدر من عصبانیم چرا؟؟؟؟

مردادماه گذشت و من پذیرفتن که همه ی این تجربیات ادامه بدم هرچند تلخ .

امروز وقتی رفتم داخل دستگاه MRI به خودم قول دادم امشب یه پست بذارم

 

حالا امروز

ساعت یه رب به ۷ غروب رفتم برای تعیین شماره چشمم و فهمیدم چشم راستم ۲۵ صدم ضعیف شده. که تازه نیم شد و چپ همون ۲۵ صدم باقی مونده .

امروز ساعت ۷/۳۰ غروب MRIنوبت داشتم که ساعت ۹ بالاخره نوبتم شد ،مثلا من نمیتونستم بشینم ،هرچند با کتابی که بردم حوصله ام سر نرفت

یادتونه ازسگ همسایه و انتقامش گفته بودم و همچنین یادتونه جلوی خونه ی داییم روی زمین پخش شدم و پاهام تو گچ رفت اگه یادتون نیست یا نخوندین با عرض شرمندگی من نمیتونم از این پست به اون پست ارجاعتون بدم چون بلد نیستم متأسفانه! :(

این دو بار زمین خوردن باعث شده به مهره های ۴ و ۵ کمرم فشار بیاد و قدمی با اتاق عمل فاصله داشته باشم که با اقدام به موقع با ۵ آمپول که دوتاشو نزدم و یه دونه روانه ی مهره های کمرم شد قرار شده که خوب بشم

خلاصه این مدتم که نبودم  ۱۴ روز  استراحت بود البته به این صورت که روز اول قبل از هفته اولو با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم گرفته ۲ عدد آمپول باعث شد بدتر بشم، یه هفته اول بعد از اون روز با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم رگ به رگ شده که با ۹ عدد آمپولی که باید سه روز پشت سرهم میزدم تا یه هفته خوب شدم

بعداز یه هفته استراحت هفته دوم همونطور که گفتم با تشخیص فشار به مهره ها امروز به پایان رسید که رفتم MRI که ببینیم چی شده.

 

پی.نوشت: سلااااااااااااام حاااااااااالتون خووووووووبه؟( با صدای خییییلی بلند)

در پس. پی. نوشت : عیدتون هم پیشاپیش مباااااااااارک

 


الان که دارم برات مینویسم که دیوانه وار عاشقتم در آرامش کاملم بدون هیچ هیجانی .

میخوام بگم خیلی جاها هوامو داشتی و بهم فهموندی خیلی دوسم داری و من خیلی راحت ازت گذشتم .

خیلی جاها دستمو گرفتی کمکم کردی تا از سخت ترین مراحل زندگیم رد شم و باز این من بودم که از روی همه ی خوبی هات به بی رحمانه ترین شکل ممکن گذشتم .

خیلی وقتا با وقاحت تموم ازت کمک خواستم و تو باز به روم نیاوردی که چیکار باهات کردم .

 فکر میکنم به اینکه روزایی که حالم خوب نبوده با هزار وعده و وعید و حرفای عاشقانه می اومدم پیشت تا مشکلم حل بشه و وقتی مشکلم حل میشد من  چیزی جز یه آدم خائن نبودم، دچار نوعی فراموشی میشدم یادم میرفت اصلا وجود داری .

وقتی یه کارایی رو انجام میدادم به امید اینکه تو برام حلش میکنی به فکر ناراحت شدنت نبودم،اون لحظه فقط خودم مهم بودم نه ناراحتی تو .

صبح کردنای شبانه امون یادته ، همون بوس فرستادنا و بغل کردنای خیالی ، همونایی که برای قبل از بد شدنم بود ، همون حرفایی که باعث میشد از ته دل بخندم و بخاطر بودنت ازت تشکر کنم

یادته بعد از اون اتفاقات دیگه اینطور نبود  ،وقتی میخواستم باهات حرف بزنم و ازت کمک بخوام  صدام از گریه زیاد بریده بریده میشد‌. 

گریه هامو یادته چقدر مظلومانه بود فکر میکنم بخاطر همین بود همیشه کمکم میکردی ؟

یه سوال مگه چقدر دوسم داری ؟ 

وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن فکر میکردم حرف زیادی ندارم ولی الان می بینم منو تو خیلی خاطره ها باهم داریم خاطره هایی که بد بودن منو به یادم میاره صبور بودن تو .

هربار که کار بدی میکردم میگفتم آخرین باره ، تو مطمئن بودی بازم تکرارش میکنم ، امکان نداره کسی که اینقدر دوسش داری رو نشناسی.

الان تو آروم ترین روزای زندگیم اومدم سراغت مثل همون اولا که آدم خوبی بودم همون روزایی که دوست داشتم ، ولی حالا بخاطر صبور بودنت  برای اینکه میدونستی یه روزی میرسه  دوباره برمی گردم  ،نمیتونم دیوانه وار عاشقت نباشم  . 




خداجونم دلم برای بغل کردنت خیلی تنگ شده، برای زمانی که با یه چشمک برات بوس بفرستم . خداجون مریم خیلی خیلی عاشقته. میدونم که میدونی :)


امسال پنج سال شده .داداش بزرگه الان پنج ساله  شهر نجف ،حرم آقا امام علی(ع) خادمه

از این پنج سال ، چهار سال بعنوان مدیر کاروان بچه هایی بوده که با خلوص نیت تو این روزا ،روزی هشت ساعت سرپا می مونن تا امانت دار خوبی برای زائرایی باشن که از حرم حضرت علی (ع)رهسپار حرم پسرای ایشون میشن

امسال سه ساله که ریش قرمز هم داداش بزرگه رو همراهی میکنه ، هرسال بعد اینکه از کربلا حرکت میکردن و در محل اقامتشون مستقر میشدن تماس تصویری برقرار میشد برای خاطر جمع شدن ما،ولی امسال بخاطر آشوب عراق اینترنت در دسترس ندارن.

هرسال داداش بزرگه منتظره ، منتظر اینکه بهش زنگ بزنن تا با کاروان بچه هایی که تابستون به عشق خادمی امام حسین تو گرما با رفتن به اردوهای جهادی میگذرونن ،،رهسپار دیار عشقش بشه




الان سه روزه خبر ازدواج همسر سابقمو شنیدم، از خیلی وقت پیش اقدام کردن که انگار جدیدا جواب مثبت گرفتن

حالا اینجا اتفاقاتی که برای من افتاد، حرفایی که شنیدم جالب ترین چیزایی بود که تو این یک سال اخیر بعداز طلاقم باهاش برخورد داشتم و خواهم داشت.

چرا اطرافیان فکر میکنن من باید از ازدواج همسر سابقم ناراحت بشم؟ درسته انتظار نداشتم الان اقدام کنه ولی از اینکه دیگران فکر میکنن من الان باید خون گریه کنم رو نمی فهمم !!!

عموم به بابام گفت :بابام به من ، ویلامون بودیم ، ساعت ۸ غروب تا ۱۱ خوابیدم وقتی بیدار شدم بابام به اطلاع بنده رسوند ،اون شبو بخاطر خوابی که داشتم و برنامه ی طنزی که دیدم نخوابیدم و هشت صبح با سردرد از اتاقم به سمت پایین سرازیر شدم تا بشینم کنار مامان بابام و صبحونه بخورم ،و این شد فهمیدن من نخوابیدم(منی که هیچوقت برنامه خواب درستی ندارم) و شوخی پدرم با نگرانی که تو چشماش بود و همچنین حالت نگران مامانم برام اولین اتفاق جالب بود

و من برای اثبات اینکه ناراحت نیستم قسم خوردم که من چندبار بخاطر ترس زیادم  تو خواب میدیدم که دوباره با ایشون ازدواج کردم و هربار که از خواب بلند میشدم خداروشکر میکردم که خواب بوده بهشون گفتم: من که دیشب بهتون گفتم این بهترین خبر بود باز چرا نگرانین ؟دعا کنین خوشبخت بشه من با کاراش کنار نمی اومدم شاید همسر جدیدش اونقدر دوسش داشته باشه که با کاراش کنار بیاد .

 سکوت ،نگاه .

مادربزرگ پدریم با گریه میگفت بخاطر چی ناهار نخوردی ؟بخاطر ازدواجشه ؟و من با خندیدن  باید ثابت میکردم بعداز صبحونه ای که خوردم خوابیدم و موقع ناهار بخاطر این پایین نبودم که داشتم هفتا پادشاه رو خواب میدیدم.

مامانم و زن عموم و مادربزرگم  روی مبلای بالکن نشسته بودن که رفتم بیرون کنارشون نشستم باز با ورود من حرفش پیش اومد  ،مادربزرگم دوباره گفت ناراحت نشی ؟و من باز باید توضیح میدادم اگر میخواستم ناراحت بشم چرا جدا شدم ؟! انشالله خوشبخت بشن به ناراحتیش میخندیدم.

بعداز اینکه از جدا شدن  ،همچنان سر جام بودم که مادربزرگ مادریم اومد گفت : ازدواج کرده شنیدی ،گفتم آره شنیدم انشالله خوشبخت بشه .

نمیخوام بگم ناراحت نشدنم بخاطر اینه که خیلی آدم بی احساسیم نه ، اتفاقا برعکس اینکه دیگران فکر میکنن من خیلی شیطونم و محکم ایستادم و همچنان  دارم به مسائل زندگیم میخندم خیلی هم آدم احساسیم، بخاطر اینه که زمانی که متاهل بودم برخورد ها و اتفاقاتی برام افتاد که منو نسبت به این فرد بی حس کرد   




افکارم این چند روز هر کدوم به سمتی پرت شده بودن ولی تونستم امروز جمعشون کنم

اتاقمو جمع کردم تا بتونم افکارمو جمع کنم و یه فکر اساسی بکنم ،این روش برای من همیشه کارساز بوده، جمع و جور شدن اطرافم باعث میشه یه خرده به خودم حرکت بدم

با سرما خوردگی شدید این روزا که دستاورد تغییرات آب وهوایی بوده، بالاخره تونستم این کارو انجام بدم ،هرچند با دوتا آمپولی که زدم امروز سرپا شدم

با جمع کردن اتاقم تموم اثرات درس خوندنمو پاک کردم تا شروع کردنم درست و از اول باشه. زوده ولی این باعث میشه بفهمم که یه کاری برای انجام دارم و سردرگم نیستم .

تموم نوشته هایی که توی کاغذ نوشته بودم ، پاره کردم طوری که مجبور شدم سطل آشغال اتاقمو خالی کنم .نمیدونم چرا؟

من در بیشتر اوقات دلایل کارامو نمی فهمم همونطور که دوسال پیش تموم نقاشی هامو پاره کردم و مدادامو شکستم تا سمت نقاشی نرم ولی امسال دوباره شروع کردم به نقاشی کردن ، همیشه دوس داشتم کلاسشو برم ولی نشد ،البته نشد که نه ،میشه گفت یکی از چیزاییه که منو بابام اختلاف نظر شدید داریم از همون چیزاییه که ساعت ها با بابام درباره اش بحث میکنیم و الان حدودا هشت سالی میشه به نتیجه نرسیدیم.

نقاشی امسالم متفاوت بود ،بعد از دوسال چیزای خوبی از آب درنیومد ولی همشونو به اتاقم در ویلامون چسبوندم. دیواراشو هم میخوام نقاشی کنم . البته شروع کردم ولی دلخواهم نشد با مداد رنگی روی دیوار نقاشی کردن سخته ولی امکان پذیره جالب بود که هرچی بیشتر میگذشت بهتر میتونستم نقاشی رو پیش ببرم. البته تا زمانی که نتونم دوباره همون نصفه ونیمه چهره کشیدنو شروع کنم نمیتونم رو نقاشی هام حساب باز کنمنمیدونم چرا دوباره نقاشی کشیدنو شروع کردم !؟ 

پی. نوشت: امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و سرزنده

درپس. پی.نوشت: عزاداری هاتونم قبول



خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(

از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم  . برای همین ناراحت نشدم .

من زحمت کشیدم نشد،  حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه

از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم .

ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )

یکی دیگه از مسائل  گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))

بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم

خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام . وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره

ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(

بازم زحمت میکشم ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم . چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه  و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده


وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد

اگه قبلا میخواستم  یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم  طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت  در نقض نظر  یا عقیده ای تلاش نکردم به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور داشته باشه تا  خودش تجربه کنه یا اینکه به اون تجربیات تکیه کنه بره جلو تا برای جلو رفتن خودش آزمون و خطا داشته باشه

ولی جدیدا فهمیدم اینطور نیست اون برای زمانی بود که ترس داشتم .

وقتی ترس بود شک پیدا میکردم به عقاید به تفکراتم ولی با ازبین رفتن ترس، اون شک مسخره هم رفع شد.

نمیگم تفکر همگرا اشتباهه یا جلوی موفقیتو میگیره ،من فقط برداشت اشتباهی از این نوع تفکر داشتم بخوام راحت تر بگم برام توجیه خوبی شده بود.

 


وقتی طوفانی  پشت سر گذاشته میشه، پر میشم از ترس و اضطراب و هیچی مثل صحبت کردن آرومم نمیکنه نه اینکه دست یکیو بگیرم بگم بیا بشین من حرف میزنم تو باهام همدردی کن،نه . برعکس دست خودمو میگیرم یه گوشه از اتاقی رو انتخاب میکنم  میشینم و فکر میکنم. فکر میکنم و همچنان فکر میکنم. بهش احتیاج دارم چون هیچ جوره نمیتونم اون ترس و اضطرابو از خودم دور کنم

دور میشه چون ازبس درگیرش شدم برام عادی شده تو این زمان برای خودم فیلسوفی میشم هرجمله ای که از ذهنم میگذره برام شروع کننده است برای نوشتن یه متن جالب

این مدت دچار کمبود گفته شدم این نشون میده طوفان هایی که گذشته اونقدر شدید نبوده که منو پرت کنه سمت گوشه ای ترین قسمت اتاق.




قبولم نمیکند

باید قبول کنیم خیلی وقتا اگه خودمون باشیم قبولمون نمی کنن

یه جاهایی جسارت جواب نمیده

یه جاهایی هم جسارتی نیست ، حرکتی نیست ،تلاشی نیست ،فقط در حد چرخ خوردن تو ذهن باقی می مونه

یه جاهایی جامعه، اطرافیان جسارتمونو پس میزنن

شاید زندگی جمعی که میگن همینه ولی با کمی اغراق

اغراق میکنیم در دست کشیدن از رویاها و خواسته هامون

شاید تلاش نکردن و حرکت نکردنه پشت این بهونه که پس زده میشیم قایم شده باشه

گوش کنیم


دریافت


زندگی من از بیرون برای اطرافیانم آشوبه . وقتی میگم آرامش دارم ،پوزخندشون بدترین چیزیه که به چشمم میاد .

گاهی جوابشون میشه این:تو به این آشوب میگی آرامش،ما که میدونیم تو زندگیت چه خبره !!!

جوابشون میتونه این باشه: آره آب هایی که از سرمن گذشته خیلی بیشتر از اینا بوده ،چیزایی که تو تنهایی گذروندم ، دربرابر اینایی که شما بهش میگین آشوب به چشم نمیاد.

اما جواب من بهشون میشه یه سکوت و یه لبخند .

چون اونا هنوز درکی از مشکل واقعی ندارن ، اونایی که این سوالو می پرسن مشکل واقعی رو درک نکردن .

من آرامشمو خودم از بین بردم ،خودم تنهایی رو انتخاب کردم و الان این آشوب برام قشنگ میشه در برابر اون تنهایی که هر لحظه منتظر این بودم نابودم کنه هرلحظه از استرس زیاد منتظر بودم تو دانشگاه ،تو خیابون غش کنم و کسی نبود از چیزی که اذیتم میکرد بگم ، ترس و تنهایی بدترین چیزیه که یه دختر میتونه تجربه کنه

از زمانی که اینطور شدم تصمیم گرفتم نگم . نگفتن بهترین گزینه است . گفتن حوصله میخواد ،حوصله ی توضیح،حوصله برای یاد آوری ، حوصله برای قورت دادن یا اشک ریختن.

 هرقدر ناراحتی هام بیشتر میشه ،بیشتر با اطرافیانم شوخی میکنم ، بیشتر میخندم ، الان که میگم اینا که در برابر گذشته چیزی نیست ،خداروشکر.

همیشه میخوام بگم منم آشوب زندگیمو می فهمم ، نفهم نیستم ولی به روی خودم نمیارم تا بزرگ تر نشه که منو از زندگی بندازه ،حلشون میکنم . من فقط نمیخوام کم بیارم و بترسم ،نمیخوام غرق شم، نمیخوام با نشون دادن ناراحتیم  در حل کردنشون ناتوان بشم.


 میخوام یه چیز بگم خنده ی آدما نشون دهنده خوب بودن زندگیشون نیست ،غم آدما تو دلشونه وقتی زیاد بشه از چشماشون بیرون میزنه نه از لب پر خنده اشون

کاش آدما قضاوت نکنن کاش آدما با کلمات بی رحمانه دلی رو به درد نیارن .


این نیز بگذرد.

گوش کنیم

دریافت





هیچ دلیلی برای غیبت طولانیم ندارم .

زندگی خوب بوده و منم گذران عمر می دیدم و بس .

الان به طرز عجیبی نمیتونم بنویسم.

مغزم تهی است.

ولی بهترین چیز مرور اتفاقات این مدته

شبی که بنزین گرون شد تولد یکسالگی وبم بود ولی بخاطر شوک شدیدی که بر پیکره ی خونواده وارد شد حوصله نداشتم بیام بگم تولدش مبارک :/ الانم ۲۲روز از تولدش گذشته.

گوشی جدید گرفتم هو هو هو این الان یعنی خیلی شادم .ولی واقعیت خودم راضی نبودم داداش بزرگه در یک حرکت جوانمردانه بجای اینکه برای خودش گوشی بگیره برای من گرفت .

دوباره دوتا از خواستگارهای نازنینمو رد کردم  خدا منو ببخشه بخدا بهشون لطف کردم وگرنه داشتن خودشونو با سر مینداختن تو چاه .همه میگن جوونی ازدواج کن .چند سال دیگه پیر میشی هیچکس نگات نمیکنه . ۲۳ساله هستم چند سال دیگه پیر میشم؟:/ غیر قابل درکه برای بعضیا که فعلا نمیتونم و نمیخوام ،لوس بازی نیست واقعیت منه بقول دختر عموی گرامم تاکی عشق در خونه اتو بزنه !؟ خودم امیدوارم حالا حالا هوس در زدن نکنه.

خانه ی پدری رو دیدم پشیمون شدم ،تو خواب عملا از گریه زیاد داشتم خفه میشدم که مامانم اومد نجاتم داد تا یک ساعت سمت چپ بدنم درد میکرد ،آخه چرا اینقدر خشونت؟!

راستی آزمون آموزش و پرورش هم شرکت کردم ولی یه احساسی بهم میگه قبول نمیشم .

فعلا همین *


خستگی بهانه ی جدیدی است

دلم کمی دوری می خواهد ،کمی رهایی

احساساتم کور  شدند ، عقلم کر

صم و بکم به تغییرات دنیا می نگرم بدون آن که هیچ گونه تغییری در حالت نشستن تفکرم ایجاد شود

زندگی مانند رودی روان می رود و من همچنان کنارش نشسته و پا در آب منتظر

تغییرات همت می خواهد ولی بهانه ی جدید نمی گذارد

کمی طغیان نوجوانی می خواهمتا همچون نوجوانی شوم که برای چیدن پازل هویت خود به هر ریسمانی چنگ میزند

خستگی بهانه ی خوبی است ،زندگی را مانند آب راکد به گند می کشد.




این چند روز اونقدر بخاطر آشفتگی های این چند روز آشفته بودم که حتی خبر قبولی آزمون استخدامی هم برام خوشحال کننده نبود.

۶ صبح جمعه ۹۸/۱۰/۱۳ بدترین خبر این چند سال زندگیمو شنیدم.

باورش سخت بود. مثل زمانی که کسی با خبر ازدست دادن عزیزش اول به صورت ناخودآگاه انکار میکنه. و بعد اشک ها که جاری میشه و سکوتی که نمیشه که شکسته بشه.

و همچنان وجودشون پایدار  

.

.

حالا بعد از یه هفته از این ماجرای تلخ حالم بهتر شده بود ،یادم اومد من باید با یه چیزی خیلی سخت به نام مصاحبه روبرو شم ،مرا واقعا یارای مقابله با این غول بی شاخ و دم نیست.

آموزش و پرورش ،آموزگار ابتدایی ، شهر تهران منطقه ۱۵ تا ۱۹ قبول شدم ، اگه میپرسین چرا تهران ثبت نام کردم ؟ باید بگم پدر گرامی بنده به من امر کردن ثبت نام کنم درحالیکه من یکی از شهرستان های اطراف شهر خودمون ثبت نام کرده بودم . و حالا که قبول شدم جواب پدر به من برای دلیلش:((فکر میکردم قبول نمیشی))

یعنی الان من برم بمیرم سنگین ترم.

و حالا از مردن که بگذرم ،موندم مصاحبه رو چیکار کنم ؟

زمانی که میخواستم نظرات دیگرانو راجع به مصاحبه بخونم با تصویر سازی چیزی که ازش حرف میزدن تپش قلب گرفتم ،فکر کنم با محیط واقعی روبرو بشم غش کنم

الان مصاحبه شده برام ترسناک ترین چیزی که قراره تجربه اش کنم :(((


الان میخوام درباره ی موضوعی صحبت کنم که شاید همه فکر کنن باید از بیانش خجالت بکشم ولی بالاتر از خجالت کشیدن اون نگرانیِ پشت این موضوع برام مهمه، قطعا نگرانی خیلی چیزا رو کنار میزنه

واقعا بعضی مادر و پدرا کجای زندگی بچه هاشونن ؟؟؟ واقعا چه نقشی دارن؟؟؟

چرا دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله که هنوز ابتدای دوره ی بلوغشونو میگذرونن باید ذهنشون درگیر چیزایی باشه که شاید بزرگترین ضربه رو بهشون بزنه

چرا بعضی خونواده ها از بلوغ جنسی بچه هاشون بی اطلاعن ؟چرا وقتی چیزی از بچه هاشون نمیدونن امکاناتی رو در اختیارشون میزارن که اینطور بهشون آسیب بزنه .

دخترای ۱۳ ،۱۴ ساله راحت درباره این که بایسکشوالن یا هموسکشوالن حرف بزنن به همکلاسیشون پیشنهاد بدن، دوستاشونو واسطه کنن ،خیلی راحت باهم دیگه رابطه داشته باشن .

واقعا داره تو این خونواده ها چی میگذره ؟ که یه دختر به این سن هم دوست پسر داره هم دوست دختر؟؟؟

درسته الان این رابطه ها بیماری روانی نیست و گرایش جنسی به حساب میاد،هم جنس گرا ، دوجنس گرا و. ولی سن مهم ترین چیزیه که اینجا مطرح میشه چرا باید بچه ها دچار بلوغ جنسی زودرس بشن ؟؟

گاهی بچه ها به تقلید از همسالاشون این رویه رو پیش میگیرن پس جایگاه خونواده تو زندگی این نوجوون کجاست؟  

چرا بعضی خونواده ها وقتی نمیتونن نظارتی رو بچه هاشون داشته باشن  اینطور راحت همه چیز در اختیارشون قرارمیدن ؟؟؟

تو مدرسه هر چقدرم گفته بشه مثل محیط خونواده تاثیر گذار نیست

این تعمیم یه گفته به کل نیست من  زیاد از این مسائل از بچه ها تو این سن شنیدم و این بار دیگه واقعا ناراحتم کرد . دختری که باید به یه هم مدرسه ای که براش نامه می نویسه جواب رد بده و دوستای ایشونو که واسطه میشن نادیده بگیره

سنی که الان  بچه ها  دارن درباره ی این مسائل به نتیجه میرسن خیلی پایینه خیلی پایین . اینکه تو این سن دخترا وارد رابطه میشن هرنوع رابطه ای خیلی وحشتناک شده و از همه بدتر خونواده هایی که هیچ نوع تلاشی برای فهمیدن بچه هاشون و کمبود های عاطفیشون نمیکنن چرا اینقدر این دوره ی حساس نادیده گرفته میشه؟؟

کاش این خونواده ها یاد بگیرن بی مسئولیتی خودشونو به گردن جامعه نندازن ،همه میدونن خونواده اولین جاییه که شخصیت بچه شکل میگیره و این خانواده است که بچه رو برای روبرو شدن با مسائل جاری در جامعه آماده کنه.



این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام

نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه یه دستم مداده یه دستم پاک کن

الان وقت پاک کن  دست گرفتنه

عنوان مطلب : اگه یه آجر داشتین چیکار میکردین؟!

سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد. اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟

گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم .

مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶. البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه که خدا صدامو شنید  

دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم.

ازم پرسید سال ۱۴۰۴ خودتو در چه جایگاهی می بینی ؟!

اول اینکه قطعا مدرک کارشناسی ارشدمو از یه دانشگاه دولتی خوب میگیرم و خودمو آماده میکنم برای دکترا
بقیه اش بستگی داره به اینکه از این در برم بیرون چه نتیجه ای برام رقم بخوره براساس موقعیتم برنامه ریزی میکنم.

اگه یکی حرفتو نفهمه چیکار میکنی؟!

گفتم : سکوت میکنم 
گفت : بدترین جوابه برای طرف مقابلت 
گفتم: وقتی کسی نخواد چیزی رو بفهمه من هر چقدر تلاش کنم به نتیجه نمیرسم . پس سعی میکنم سکوت کنم .
گفت : از حقت دفاع نمیکنی ؟ تو خونواده همینطوری ؟!
گفتم: باید ببینم تا چه حد حق با خودمه   و بحث خونواده جداست. اگه واقعا فکر کنم به حرفم توجهی نمیشه سکوت میکنم.
وقتی سوال پاره آجرو پرسیدن خانمی که اونجا بود ، بعداز جوابم گفت با اون پاره آجر تو سر کسی نمیزنی ؟! 
تا رفتم جواب بدم آقای روانشناس گفتن ایشون آرومه از اینکارا نمیکنه
حالا یه مصاحبه دیگه مونده برای صلاحیت عمومی (گزینش ) که تا ببینیم تا خدا چی میخواد .
تا این وضعیت چطور پیش میره
امیدوارم خودتون و خونواده اتون در سلامت کامل باشین
الان که در قرنطینه اجباری به سر می برین از تک تک لحظاتش برای شاد بودن در کنار خونواده اتون استفاده کنین ، جمعی که شما رو همونجور که هستین دوس دارن بدون هیچ چیز اضافه ای
حال دلتون خوب
لبتون خندون


امیدوارم امسال خدا به همتون سلامتی و تندرستی عیدی بده

امیدوارم امسال در کنار خونواده اتون شاد باشین

امیدوارم امسال اونقدر اتفاق خوب بیفته که اتفاقات  بد پارسال در خاطرتون کمرنگ تر بشه

سال نو مباااااااارک 

سال ۹۸گذشت کاش بشه بهش فکر نکنیم

امیدوارم سال خوبی داشته باشین:)



گاه آدم ، خود آدم، عشق است.بودنش عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.درتو عشق می جوشد،بی آن که ردش را بشناسی.بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده ، روییده . شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی . عشق گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند. عشق ،خود مرگان است!
پیدا و ناپیداست ،عشق. گاه تو را به شوق می جنباند . و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد . حالا،سلوچ کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی؛چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود. سلوچ کجاست؟


این روزا کتاب خوندن بهترین سرگرمیم شده البته الان سه روزه کتاب نمی خونم . 
این مدت یه تصور رنگی از قلعه ی حیوانات ساختم . با سانتیاگوی کیمیاگر به دنبال گنج شخصیش بودم با مرگان زندگی کردم ،و چه مردانه ایستاد و چه آشوبی در خانواده بخاطر نبود سلوچ به وجود اومد الان به دنبال راز چشم هایش بزرگ علوی ام
شاید سه ساعت روی صندلی نشستن بدون هیچ تغییری برای خوندن کتاب غیر درسی قابل تحمل باشه ولی همچنان من نمیتونم درس بخونم:/
دیروز یه آقایی زنگ زد از طرف آموزش و پرورش برای گزینش محلی ،گفت اومدیم تو محله اتون کسی تو رو نمیشناخت گفت مطمئنی ۲۰ سال تو این محل زندگی میکنی!!؟؟
گفتم چون زیاد بیرون نمیرم شاید منو نشناسن ولی خونواده امو میشناسن یه چند تا سوال از خودم درباره ی خودم پرسیدن!!! 
گفت شماره یه نفرو بده بشناست
خلاصه الان در مرحله گزینش محلی ام اگه خوب پیش بره باید برم برای دوره های مهارت آموزی!

امیدوارم حالتون خوب باشه و در سلامتی کامل به سر ببرین.





 الان یعنی زمانی که تا حدودی تموم مراحل پشت سر گذاشته شده باید بگم من اصلا به شغل معلمی علاقه ندارم ، هیچوقت از بچگی تا الان به تنها شغلی که فکر نکردم معلمی بوده . 

دو روز پیش برای مصاحبه گزینش با هزار جور دردسر تهران بودم .

تو راه همش به این فکر میکردم چرا وقتی علاقه ندارم دارم ادامه میدم ، وقتی رسیدم تهران برای مصاحبه وقتی اون خانم پرسیدن چرا میخوای معلم شی ؟ سکوت نکردم همون لحظه جواب خودمو گرفت ، من دارم ادامه میدم فقط بخاطر اینکه عاشق ارتباط برقرار کردن با بچه هام . من به معلمی علاقه ندارم چون از تکرار و روتین کار کردن متنفرم . اونجا فقط تونستم به جواب بدم اینکه من درک درستی از شغل معلمی ندارم فقط اینو میدونم عاشق بچه هام.

من خیلی راحت تر با بچه ها رابطه برقرار میکنم فکر میکنم اونا منو راحت تر می فهمن ، از زمانی که این آزمونو در کمال ناباوری خودم و خونواده ام قبول شدم همیشه به این فکر میکنم که میتونم معلم خوبی باشم ؟! 

معلمی  یکی از سخت ترین مشاغل به حساب میاد، من محصول نمیسازم تا به دست انسان برسه من قراره یه سال زمان زیادی از وقت یه شخصو بگیرم تا راهنماش باشم . قراره یه ساله یه انسانو بسازم که میتونه از این یه سال به عنوان یکی از بهترین سال های زندگیش یاد کنه یا اینکه یکی از بدترین سال ها ، ساختن خاطره های خوب یا خاطرات بد و تلخ .امکان داره هر رفتار من بعنوان معلم تاثیر زیادی در آینده یه شخص داشته باشه .برای همین در هر مرحله این شک مثل خوره منو میخوره که میتونم واقعا معلم خوبی باشم یانه .

ولی الانم میگم تا خدا چی بخواد، شاید تا چند روز دیگه نتیجه مصاحبه بیاد که رد شدم.





نتیجه گزینش خیلی وقته اومده ولی بسی تعجب برانگیز بوده اونم اینکه از منطقه ۱۵تا۱۹تهران منتقل شدم منطقه یک تهران و دوسالی رو باید در روستاهای لواسانات و رودبار قصران  گذر عمر ببینم.

چهارشنبه تعهد ۱۰ساله امو ثبت کردم ولی هنوز برای تست پزشکی نرفتم،هفته پیش دوره های مهارت آموزی ثبت نام کردم  ولی همچنان سیستم درحال ثبت نامو بهم نشون میده . و نقطه قوت این ماجرا اینه که دوره مهارت آموزیم  تو شهر خودمونه:)


در ساوه.

به دلیل کار پدر گرامی در ساوه به سر میبریم ماموریتی که سه ماهی شاید طول بکشه .

دیروز برای اولین بار وقتی با مامانم برای خرید بیرون رفتیم احساس میکردم مردم میفهمن من از یه شهر دیگه اومدم ، نمیدونم چه حسیه ولی حس خیلی مزخرفیه یه جور منو تو دو راهی قرار میداد ،از اینکه مثل زمانی که تو شهر خودمونم بیخیال به  کار خودم برسم یا اینکه نه مراقب باشم دور و برم چه اتفاقی میفته حتی مراقب قدم گذاشتنم باشم هرچند موقعیت پدرمم مزیت بر علت میشداینقدر حساس بودنو دوس ندارم ،دوس دارم وقتی بیرون راه میرم حواسم به خریدم باشه نه اینکه اونقدر معطوف به خودم باشه  که  پامو کجا میذارم مهم باشه خودم برای خودم بزرگش کردم میدونم .ولی خیلی حس داغونیه

و یکی از بزرگترین مشکلات من مسیریابی غلطه.من تو مسیری که چنددقیقه قبل ازش ردشدم گم میشم ،نمیتونم پیداش کنم ، دیروز دوبار مسیرو داشتم اشتباه میرفتم مامانم مسیر درستو بهم نشون داد گفت باید از اینجا بریم.و بعد حرفایی که ازش شنیدم اینکه چطور میخوام تنها زندگی کنم وقتی یه مسیر ۱۰۰متری که رفتم  راه برگشتشو گم میکنم


من از همون آدماییم که تو هرجمعی وارد میشه با یه لبخند گنده سلام میکنه 

پس منو بدون اینکه دیده باشین فرض کنین با یه لبخند گنده سلااااااام :)

موضوع چیه که اومدم که اینجا حرف بزنم ؟! 

من دوره ی کارشناسیمو دانشگاه آزاد شهرمون گذروندم ۲۳ سالگی مدرکمو گرفتم، سال بعدش آزمون استخدامی شرکت کردم قبول شدم همزمان تو تکمیل ظرفیت دانشگاه  سمنان فوق لیسانس نوبت دوم قبول شدم نتونستم برم اولویت شغلم بود. نمیتونستم یه شهر دیگه به مقاصدم اضافه کنم 

 سال اول شغلم به خودم گفتم حالا که وضعیتم ثابت شده درس بخونم کارشناسی ارشد مدرکمو بگیرم ، سال ۱۴۰۰ خوندم این بار دانشگاه فرهنگیان تهران واحد نسیبه قبول شدم چون اشتباه کردم و اولویت چهارمم بین این همه دانشگاه خوب این دانشگاه بود، پذیرش غیر حضوری انجام شد برای پذیرش حضوری  رفتم گفتن شما سه سال سابقه خدمت در آموزش و پرورش رو نداری  پس نمیتونی اینجا درس بخونی ، کل راه از تهران به گرگان ناراحت بودم نه تنها دانشگاه قبولم نکرده بود بلکه سهمیه جانبازیمو برای دوره ی روزانه هم از دست دادم ، نا امید شدم واقعیت اعتماد بنفسمو از دست داده بودم فکر میکردم من فقط با سهمیه  قبول میشم .

سال ۱۴۰۱  ارشد دوباره امتحان دادم این بار قبول نشدم همون قانونی هم که میگفتن نیروهای آموزش و پرورش باید سه سال سابقه داشته باشن هم برداشته شد ، اگر یه سال زودتر بر میداشتن من قبول شده بودم با سهمیه بابام و سرکوفت ها و تمسخر های شدید فامیل :) 

بعداز گرفتن جواب کنکور که میدونستم قبول نمیشم یک ساعت تو اتاقم نشستم و بعد رفتم بیرون دو سه تا کتاب رفرنس و تستی  که متفاوت از کتاب هام که برای رشته ام بود و خریدم برگشتم ، شروع کردم به خوندن کارگاه رشد ثبت نام کردمو بسم اللّه گفتم سال سختی بود اذیت شدن توی  سرمای بیش از اندازه لواسونو و وضعیت خوابگاه و یخ زدگی هر روز لوله ها تا دوماه مجازی بودن کلاس بچه ها به صورت پراکنده و دیوونه کننده خستگی زیادی داشت ، یادمه روز قبل از امتحانم به بچه هام گفتم برام دعا کنن رفتم امتحان دادم 


نتایج اومد قبول شدم دانشگاه خوارزمی تهران  روانشناسی تربیتی


خیلی برام مهم بود قبول شدنم حتی اگر اتفاقی بیفته و من نرم ، اون شب که نتایج اومد از شدت جیغ هایی که زدم صدام گرفته بود و قفسه سینه ام  درد میکرد ، من توی این موضوع  اعتماد بنفسمو به دست آوردم من اون فرد مورد تمسخر  دیگران که سهمیه داشت قبول شد نیستم  من به نتیجه رسیدم با تلاش خودم ، تنها جایی که میتونستم این موضوعو بگم اینجا بود سخت بود ولی ارزششو داشت .

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها