این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام.
*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم.
_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم.
_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا. و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه.
بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم.
بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم
تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم وهای که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت
* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره.
*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه
اینم وضعیت نکته برداری های من خیلی نامرتبه میدونم ولی همه ی اینا به همین ترتیب داره تو ذهنم سنجاق میشه . این فقط یه قسمته.
پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم
این روزها دارن مثل همه ی روزهای دیگه میگذرن و من گم میشم در روزمره گی هام.
*سه شنبه هفته پیش بعداز حدود دوماه دوستامو دیدم،روزخوبی بود با اینکه سه ساعت بیشتر کنار هم نبودیم ولی روز خوبی رو گذروندیم البته اگه از سربه هوایی هام چشم پوشی کنم.
_صحبت کردنم با دست باعث شد گوشی زرا از دستش بیفته، فکر کنم صفحه اش سوخت چون تا لحظات آخری که داشتیم از هم جدا میشدیم صفحه اش داشت به سمت تیره شدن میرفت ، هنوزم زنگ نزدم بپرسم گوشیش چی شد،میدونم کار زشتیه ولی همش امروز فردا میکنم ولی امروز حتما بهش زنگ میزنم.
_وقتی میخواستم از پله برقی برم پایین حواسم به فاطمه بود که ناگهان یه پام بالا موند یه پام داشت میرفت پایین و من مجبور شدم به پاهایی که تازه خوب شده بودن فشار بیارم تا اون پامو بکشم بالا. و اینگونه است که همچنان پاهام درد میکنه.
بجز دو مورد بالا باید بگم لحظات خوبی رو در رستوران فکری شهر گذروندیم،ولی واقعیت اینه اون روز اصلا حال بازی نداااااشتم.
بازی هامون تموم شد تا یه قسمتایی پیاده روی کردیم بعداز موندن در ترافیک نیم ساعته به خونه رسیدیم
تو این مدت غیبت کردیم و مثل همه ی لیسانسه های بیکار غر زدیم و از برنامه هامون برای آینده گفتیم و خوشبختانه یا متاسفانه برنامه خاصی هم نداشتیم وهای که نمیشه به دلیل رعایت ادب گفت
* دیروز هم با دختر عموی گرامی سه ساعت فیکس پیاده روی باطل انجام دادیم و پنج صبح بخاطر درد زیاد مفاصل کمر به پایین و درد بیش اندازه ی پای تازه خوب شده،مجبور شدم مسکن بخورم تا خوابم ببره.
*درس خوندن هم مثل قبل من تو این زمینه حرفی برای گفتن ندارم و همچنان یک صفحه میخونم و ادامه اش میمونه برای لحظاتی که حوصله اش وجود داشته باشه
اینم وضعیت نکته برداری های من خیلی نامرتبه میدونم ولی همه ی اینا به همین ترتیب داره تو ذهنم سنجاق میشه . این فقط یه قسمته.
پی.نوشت :امروز فقط بعداز مدتها دوست داشتم بنویسم بعداز پنج روز که نتونستم زیاد به اینجا سربزنم
تنهایی که من دارم بهش فکر میکنم نشونه ی جرات داشتن من نیست
نشونه ی یه دلیل بزرگه.
دلیلی که تلخ ترین اتفاقات زندگی برام رقم زده .
تلخ ترین اتفاق برای یه دختر و تحملش درطول یه سال عذاب چیزی نیست که بشه ازش راحت گذشت.
همیشه ازم می پرسن چرا زیاد معذرت خواهی میکنم؟
و من نمیتونم درجواب بهشون بگم تاحالا شده ازکسی بخاطر اذیت کردنتون معذرت بخواین.التماس کنین و معذرت بخواین برای اینکه حالت چهره اتون نشون میده ناراحتین. اذیت کردنش دوباره شروع بشه و شما باید فقط معذرت خواهی کنین.
ترس بده بخصوص ترسی که یه دختر تحمل میکنه و کسی نمیتونه اون ترسو بفهمه.
کابوس بدهبخصوص اون کابوس هایی که در بیداری هم باهاشون مواجه میشی
اشک ریختن بد نیستولی اشک یه دختر بخاطر ترس ها و کابوس هایی که تو خواب و بیداری گریبانگیرش شدن خیلی بده.
دوست داشتن و عاشق شدن خوبه،ولی برای من با ترسی همراهه که باعث میشه گاهی به تنهایی فکر کنم.
من سه سال تنهایی رو تجربه کردم در عین اینکه آدمای زیادی اطرافمو گرفته بودن.عادت کردم به تنهایی ولی با اومدنشون مشکلاتم دوبرابر شد.
اتفاقات تلخ بخصوص اتفاقاتی که هیچ نقشی در رخدادشون نداریم . در ذهن نقش میبندن و باعث ایجاد یک زنجیره ی بزرگ از افکار تکرار شونده میشن ،باهاشون کنار بیایم آروم هم باشیم ولی همچنان مثل یه بیلبورد بزرگ در ذهن قرار دارن
*باهمه ی این مسائلی که گفتم،زندگی جوری نیست که بفهمیم چه چیزی رو در آینده دور یا نزدیک تجربه میکنیم.
گاهی محرک هایی در زندگیمون قرار میگیرن که پاسخ ما به زندگی رو تغییر میدن
نمیدونم چرا دقیقا اسم این پستو ریکاوری گذاشتم
☆شاید بخاطر اینکه گچ پامو باز کردم(البته چهارشنبه باز کردم ) ،بعداز ۴۵ روز از خونه رفتم بیرون.پیاده و بدون عصا ، دردی که تو پام میپیچید رو می تونستم با دیدن آسمون مه گرفته شهر تحمل کنمهوای سرد،هشدارهای من به مامانم که یواش تر راه بره بهش برسم،عکسی که قرار بود از آسمون بگیرم و ضمیمه پستی که میذارم باشه ولی تار افتاد و من بخاطر تاریکی هوا نمیتونستم دوباره عکس بگیرم که فلش گوشیم دوباره جلب توجه کنه در خیابون خلوتی که محل عبور همیشگی من دراین پنج سال بحساب میاد ،و عجیب این شنبه با شنبه هایی که خسته از دانشگاه برمی گشتم فرق داشت. خستگی هام با عبور از کنار دیواری که بین منو باغی که برای کشوری دیگه است، از بین میرفت و خودبخود شاد میشدم دیواری که از یه جایی به بعد جاشو به فنس هایی داده که درخت های باغ از اونجا به بعد برام چشمک میزدن
این شنبه فرق داشت، بااینکه هنوز درخت ها تازگیشونو به دست نیاوردن در انتظار بهارن ولی من احساس تازگی میکردم و از اون لبخندهای گَله گشاد که ردیف های دندون به نمایش میذاره ،میزدم همین باعث تفاوت منه انسان با موجودات دیگه است اینکه من میتونم در هر زمانی که اراده میکنم احساس تازگی و سرزندگی داشته باشم و خودمو برای لحظاتی هرچند کوتاه از بند زمان رها کنم .
پی .نوشت: داشتم فکر میکردم ،اینکه وقتی با یه محیط آشنا میشم به دنبال کسایی میگردم که راهنماییم کنن و اجازه بدن من بهشون وابسته شم که احساس تنهایی نکنم درحالیکه من ترجیح میدم درآینده تنها زندگی کنم. یعنی بااین وضعیتی که دارم زیاد به تصمیمی که درباره ی آینده ام گرفتم نمیتونم پایبند باشم
زمانی که همه بلند میشن به روزمره گی هاشون برسن.من تازه یادم میفته بخوابم
من هنوز نخوااابیدم
بیخوابی های من تو این چندسال بسی دردسرساز بوده.
معلوم نیست من با خواب مشکل دارم یا اون با من
خلاصه اینکه کابوس بده،امیدوارم زندگی ها به قدری سرشار از آرامش و لذت باشه که هیچوقت کابوس سراغتون نیاد.
اول باید ترس هام ازبین بره.
هرکار کردم نشده،مشکل اینجاست من برای ازبین بردن ترس هام باید یه سه چهارسالی از خاطراتمو از تو ذهنم پاک کنم.
من گولشو نمیخورم البته یه بار گول خوردم بخاطرش پنج سال درد کشیدم
هی میخواد گولم بزنه و من راحتش کنم ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم. از کجا معلوم به یه درد جدید مبتلا نشم ،درحالیکه اون قبلیه هنوزم که هنوزه اثراتش روی زندگیم باقی موندهبه هزار نوع درد در قسمت های مختلف که شاید در ظاهر به هم دیگه ربط نداشته باشن مبتلا شدم.ولی هرجا میرفتم دکترها به اون ربطش میدادن.
امروز یه خرده داشت موفق میشد تا یه جاهایی پیش رفتم، ولی ادامه ندادم میترسم ،هرکسی جای من بود میترسید با همه ی اون زجر هایی که سر قبلی کشیدم.
+
+
+
+
پی.نوشت 1=ساعت چهاروچهل دقیقه بعدازظهر یک عدد آدامس قورت دادم.الان احساس میکنم بخاطر دمای بدنم نرم تر شده و به پرز های وسط معده ام چسبیده،شایدم یه جایی پایین تر از وسط معده ام باشه،یه جاهایی مثل انتهای معده که مواد از معده خارج میشن گیر کرده و برای پایین رفتن مقاومت میکنه یا اینکه ابتدای روده است و از رفتن مواد به داخل روده جلوگیری میکنه چون الان یه خرده درد معده دارم ،خلاصه هرجا که هست من واقعی یا به صورت تلقینی در همین حوالی که گفتم احساس چسبندگی دارم.
پی.نوشت 2= اون ساعت که آدامسو قورت دادم تازه میخواستم بخوابم،میدونم دیره و عاقلانه نیست ولی برای منی که از صبح تا شب بیکارم و صبح ساعت 6 تازه میخوابم وساعت 1 از خواب بلند میشم ،ساعت 5 تازه به فکر خواب ظهر میفتم،خودبخود منطقی میشه.
در.پس. پی.نوشت ها: تا یادم نرفته بگم اونی که گولشو نمیخورم پامه.چون به شدت دوس داره راحت شه و باعث شد من یه خرده امروز گچشو دس کاری کنم ولی ادامه ندادم برای باز کردن.
اونی هم که پنج سال پیش گولشو خوردم شصت دست راستم بود که انشالله با انتشار یه عکس ازش کاملا تشریح میکنم چه زجرهایی بخاطرش کشیدم.
سوال :عاشق شدی.؟!
قطعا منم مثل خیلی از دخترا فانتزی هایی رو می تونستم درباره ی کسی که عاشقش میشدم داشته باشم.
منم مثل خیلی از دخترا و پسرای دیگه عشق بچگی داشتم کسی که تا پایان راهنمایی دوسش داشتم .
ولی الان اتفاقات زندگیم باعث شده تا از رفتار کسی خوشم میاد،برای خودم مرزبندی میکنم،تمام حقی رو که قلبم میخواد برام درنظر بگیره که من حتی کمی اون فرد رو دوس داشته باشم ،عاشق شدن نه فقط یه دوست داشتن ساده ،عقلم اون حقو ازم سلب میکنه.
نه اینکه عاقل و منطقی باشم،نه،فقط هیچوقت عقلم نمی تونه حقی رو برام درنظر بگیره و از کسی خوشم بیاد که هیچی از زندگیم نمیدونه ، حتی اگه این حق فقط تو ذهنم بخواد شکل بگیره
منم دوست دارم عاشق کسی باشم حتی شده یه عاشقی یه طرفه باشه ،ولی نمیشه ، نمیتونم
ترس خیلی بده
# دوستام میگن تو عاشق اونی ،ولی منو عقلم رد میکنیم ،میگن وقتی از رفتاراش خوشت میاد ،وقتی میگی براش احترام قائلم یعنی از اون خوشت میاد، ولی بازم منو عقلم رد میکنیم.
شاید اونا درست بگن ولی بازم منو عقلم این حقو حتی شده یه طرفه هم نمیخوایم ،با اینکه قلبم چندباری بااینکه ندیدتش بازم پیش میکشه ولی بازم منو عقلم این حقو رد میکنیم
چون میگیم عاشقانه ترین زندگی با عاقلانه ترین انتخاب شکل میگیره ،ولی اینم میدونیم اگه واقعا عاشق بشم چیزی به عنوان عقل نمیتونه جلومو بگیره
نمیدونم چرا اینقدر این آهنگو گوش میدم و بعداز دوسال برام تکراری نمیشه. در پلی لیست من بعنوان آهنگیه که بیشترین پخش شده بحساب میاد
مریم خوبی؟؟
هرکسی این سوالو ازم بپرسه در بدترین حالم باشم جوابش اینه:خوبم خداروشکر،نفسی میاد و میره، شما خوب باشی منم خوبم ،چراحالم بد باشه!!از این بهتر نمیشم.
ولی اگه بخوام خودم این سوالو از خودم بپرسم :واقعیت اینه نمیدونم جوابم چی میشه؟
الان که ازخودم این سوالو میپرسم اولین چیزیکه به ذهنم میاد برای جواب دادن اینه که نه خوب نیستم بخاطر انتخاب هایی که نداشتم،خوب نیستم بخاطر شکست هایی که تو سن کم تجربه اشون کردم،ولی این خوب نبودنا برای زمان هاییه که تو ذهنم ته نشین شدن ولی به یاد دارم. درکل الان خوبم زندگی خوبه روزا با آرامش میگذرن.
الان که دارم به این سوالم فکر میکنم می بینم درجواب دادن به خودمم دارم حالمو خوب جلوه میدم.
واقعیت اینه اصلا خوب نیستم ازاینکه دارم میگم خوبم دروغه از اینکه امروز داره مثل دیروز میگذره خوب نیستم،از اینکه نمیدونم این روزا چم شده خوب نیستم،ازاینکه برای خودم حتی تو ذهنم مرز بندی میکنم خوب نیستم حتی ازاینکه نمیدونم بخاطر چه چیزایی خوب نیستم،خوب نیستم.
پی. نوشت:فکر کنم بخاطر خونه موندن طولانی مدت اینطور شدم،ده روز قبل ازاینکه پام اینطوری بشه از خونه بیرون نمیرفتم، بعدازاینکه رفتم علیل برگشتم. الانم که دوازده روزه خونه نشستم،در روزای عادی خونه امون اینقدر میرن و میان که بیرون نمیتونم برم حالا که خونه نشین شدم یه گنجشک هم از جلوی پنجره اتاقم نمیگذره. عمو هام با خانواده دایی هام با خانواده مادربزرگم خاله ام همه هفته پیش اومدن دیگه نیومدن دوستامم که بخاطر اینکه بابام و برادرام خونه ان خجالت میکشن بیان :|
تازه میخواستیم امروز با بچه ها بریم بیرون ولی با وضعیت این پای من برنامه هامون بهم ریخت:\
فقط میگم که من عاشق این آهنگم به دلیل کاملا نامشخص.
حتما شما هم حداقل یه بار بهش گوش دادین،تیتراژ فیلم سیانور بوده.
دریافت
*بخدا فقط من فرار میکردم،الی بیشعور وقتی یه وقتایی رو پیاده میرفتیم بخاطر اینکه هیجان خونش بره بالا ،زنگ دره خونه ها رو میزد فرار میکرد ،ماهم برای اینکه گیر نیفتیم مثل اسب ،چهار نعل میدویدیم.
*واقعیت اینه نخورد مجبور شدم روش آب بریزم ، اگه شما بودین وقتی کسی وسط پر رفت و آمدترین ساختمون دانشکده یه شیشه آب معدنی روتون میریخت چیکار میکردین؟؟ من میخواستم خیلی خانومانه در خلوت ترین جای ممکن به کمک علی آقا(صاحب کافه رستوران جلوی دانشگاه) با خوردن یه نوشابه فلفلی تلافی کنم ، نخورد مجبور شدم گردنشو بگیرم آبو روش خالی کنم،باور کنین منم راضی نبودم مقعنه اش خیس بشه و اونطور بچسبه به کله اش
*بخدا اون استاد جای بابام بود و خیلی براش احترام قائلم با اینکه استاد بچه های مهندسی بود . ما گاهی وقتا برای وقت گذرونی سرکلاس زرا حاضر میشدیم و از قضا اون ساعت با ایشون فقط کلاس داشت. اون روز فقط حال کلاس نداشتیم، رفتیم دم در کلاس از شیشه کوچیک در به زرا اشاره میکردیم بیاد بیرون ،بعداز یه رب خانم بدون کیف اومد بیرون.قرار شد کلاسشو بپیچونه بیاد ولی خانم خنگ بدون کیف اومد ،چهار نفری پشت در ایستادیم برای گرفتن کیف،قرار شد باهم دیگه اقدام کنیم ، تا گفتیم حالا. یکی دستگیره رو گرفت در و باز کرد همون پشت در مثل برگه کاغذ چسبید دوتای دیگه به چپ و راست فرار کردن فقط من جلوی در موندم تا سرمو اوردم بالا حدود بیست نفر نشسته و یه نفر ایستاده داشتن نگام میکردن،مجبور شدم منم به سمت چپ فرار کنم چون واقعا امادگی نداشتم. ولی برا بار دوم که درو باز کردیم رفتم داخل معذرت خواهی کردم و کیفو گرفتم بعدها شنیدیم این استاد گرامی گفتن که اینا بامن شوخی دارن یا با شما(دانشجوهای حاضر درکلاس) از اون موقع تا فارغ التحصیلی با پررویی تمام اوقات بیکاری میرفتیم سرکلاسشون ،بجای اینکه خودشون از حضور ما ناراحت باشن دانشجوها ناراحت میشدن،به قول خودشون خیلی هم ما جوون و پرشوریم. هرموقع هم مارو می بینن سرت میدنو میخندن ،واقعیتش اولا خجالت میکشیدیم ولی بعدها ،حتی تا بعدازفارغ التحصیلی که برای تحویل مدرک رفتیم، ماهم مثل خودشون با سه تا سر عکس العمل نشون میدیم ،فقط این قضیه نبود ما خیلی سرکلاسشون اذیتشون میکردیم .طلب بخشش نمیکنم چون میدونم مارو بخشیدن.
پی .نوشت: واقعا دانشگاه خوب بود دلم براش تنگ شده.هرچقدر خاطره بسازیم خاطرات اون زمانو کمرنگ نمیکنه
در پس.پی.نوشت: چندتا خاطره ای که یادم اومد، البته بیشتر شیطنت بود تا خاطره
دریافت
دقیقا من نصف یک روانشناس کامل رو تشکیل میدم،یعنی کسی که روانشناسه من الان نصف اون به حساب میام .
با یه مقاله که قراره بعنوان سابقه پژوهشی من باشه تا بتونم در مقطع فوق لیسانس به طور گسترده تر روش کار کنم،با دوماه وقت که خودمو برای آزمون ارشد آماده کنم
سه خط بالا اصلا ربطی به چند خط پایین نداره نمیدونم چرا؟چرای تو ذهن من خیلی بزرگتره.
*احساس نوعی شرمندگی و عذاب وجدان دارم ، گوشی زرا واقعا سوخت !!! بعداز سه روز بدون گوشی بودن یه گوشی جدید خرید و کلی برام دعای خیر کرد و تمنا داره که دستمو ببوسه به این دلیل که مسبب امری بسیار نیکو شدم ،زدم گوشیشو تردم و باباش براش گوشی جدید خرید.
*دیروز برام کلی حرف زد ،اینکه مجبور بشه با کسی بعدها ازدواج کنه که حالش باهاش خوب نیست. مثل همیشه با حرفام آروم شد ولی آروم شدنی که میدونم دائمی نیست ترسی که برای آینده اش داره رو از تمام کلماتی به زبون میاره متوجه میشم
امروز حرفم برای ازدواج این بود که ما آدما برای ازدواج دنبال کسایی میگردیم که چیزی که نداریم رو بهمون بدن ،محبت ،شیطنت،جدیت و. اینکه اون چیزی که من ندارم اون داره پس میتونه حال خوب کن من باشه.
*اینکه شیطون بودن من با چادری بودن سنخیت نداره تقصیر من نیست تقصیر کساییه که با این طرز فکر فقط خودشونو اذیت میکنن،شیطنت من در حدی نیست که چادری بودنم بره زیر سوال درحدیه که نشون بده حالم خوبه،دارم از چیزایی که دور و برم میگذره لذت میبرم و در کنار این لذت بردن یه خرده اذیت کردن دیگران اصلا چیز بدی نیست
پی .نوشت: دیگه حرفی نیست از این حرفای یهویی فکر کنم همه داریم ،خب برای من یه خرده بیشتره
دنیات محدود به خودته یا دنیاتو با دیگران تقسیم میکنی؟
تاحالا برای درک دیگران پیش قدم شدی یا فقط انتظار داری دیگران پا جلو بذارن و تو تهش یه تی به خودت بدی یه واکنشی داشته باشی؟
تاحالا به این فکر کردی اون جایی که تو داری به زندگی نگاه میکنی با جایی که بغل دستیت نگاه میکنه متفاوته، پس چرا وقتی دیگران میگن تو موضوعی درکت میکنن جوابت میشه یه پوزخند و یه جمله تو دلت که میگه دلش خوشه. ؟
وقتی خودتو حبس میکنی چرا انتظار ارتباط داری؟
چرا وقتی حصار کشیدی از دیگران انتظار داری شکننده ی اون حصار باشن ؟
چرا وقتی دیگران سعی میکنن نزدیک شن تو پس میزنی ولی بازم منتظر می مونی این کارو تکرار کنن؟
تاحالا به خودت زحمت دادی فقط برای چند ساعت مشکلات خودتو نبینی و با معیار اونا مسائلو بسنجی؟
تاحالا شده به این مسئله فکر کنی همه ی آدمای اطرافت چه بزرگ چه کوچیک گاهی مثل تو حس میکنن تنهان و هیچکس نیست اونطور که خودشون میخوان درکشون کنه؟
چرا انتظار داری فقط بزرگترا خودی نشون بدن و تکیه گاه باشن ، درک بالایی داشته باشن ، همه چیز رو با زاویه دید تو بسنجن؟ تا حالا شده یه بار سعی کنی مشکلاتتو از زاویه دید اونا تماشا کنی تا بفهمی اونا چقدر تنش و استرس تحمل میکنن؟
# سوالاتی که تو هرسنی از خودم می پرسم و هربار جوابم به خودم پخته تر ،منطقی تر میشه و هیجانات کمرنگ تر میشن و جوابای سال قبل برام خنده دارتر میشه .
پی . نوشت : هرچند هرکسی منطقش متفاوته و اینکه منطق امسالش با سال قبلش متفاوت تر
در پس.پی .نوشت : از خودتون بپرسین ببینین چه جوابی براش دارین
تاحالا شده وقتی تو خیابون راه میرین هرکسی که جلوی چشمتون ظاهر میشه فقط یاد یه شخص خاص بیفتین؟؟؟
تاحالا شده وقتی تو آینه دارین به خودتون نگاه میکنین درحال بررسی خودتونین یاد یه شخص خاص بیفتین ؟؟؟
تاحالا شده تو خیابون دنبال یه شخص خاص بگردین هر لحظه انتظار داشته باشین ببینینش؟؟؟
تاحالا شده وقتی دارین با کسی بحث میکنین ،چهره ی شخص خاصی جلوی چشمتون رژه بره؟؟؟؟
من امروز اینطوری بودم ،یکی تو ذهنم گیر کرده فقط امروز ، تو ذهنم میاد و میره ،شاخه هاش چیده میشه ولی دوباره رشد میکنه فقط امروز
چرا اینقدر تاکید میکنم فقط امروز!!!؟؟
شاید میخوام تاکید کنم که امروز تموم بشه این حالات هم باید تموم بشه
اگه الان سرم از وسط نصف شه این شخص خاص از وسط نصف میشه ،چرا؟؟؟!!
زیرا ایشون وسط سر بنده در رفت و آمده و من کشمکشی که دو قسمت سرم برای یادآوری و فراموشی دارن رو کاملا حس میکنم (خودم این دوقسمتو ساختم چون دوس دارم دلیل دیگه ای نداره، الان قسمت چپ یادآوری میکنه ،قسمت راست داره دس به کار میشه تا فراموش کنه)
خیلی حرف دارم ،ولی برای بیانش زبانم کوتاه میشه ، هم میدونم چرا؟هم نمیدونم!!!
میگین تناقض دارم ؟! آره درسته تناقض دارم ولی نه در این موضوع .
ندونستنم از دونستنم نشات میگیره ، واقعیت اینه اون چیزی که میدونم چیه ،نمیدونم از کجا میاد ؟ وچرا این مسئله باعث میشه بیان نشه ؟!
شاید دوس دارم یه نقاب داشته باشم؟! ولی اینجا خودش یه پوشش به حساب نمیاد؟؟؟!!!
یه پوشش که باهاش حرفامو بزنم.
ناراحتی ها ،شادی ها ،نفرت ،دوست داشتن ، عقاید ،افکار و رو بدون اینکه ذره ای نگران باشم که کسی ناراحت بشه بیان کنم .
داشتم به این فکر میکردم که من اینجا خودمم یا تو زندگی واقعی ، ولی هیچ تفاوتی پیدا نکردم !!!
حرفامو میزنم انگار حدودی که برای اینجا درنظر گرفتم تفاوتی با زندگی واقعیم نداره.
وقتی گفتم حرف دارم نمیتونم بزنم ، به این معنی نیست اینجا بگم تو زندگی واقعیم بیان نمیکنم ، بلکه این نتونستن شامل هر دو میشه . یه حرفایی که نه مشکله ،نه مسئله ،نه عقیده ،نه فکر فقط یه سری کلمه است که تو ذهنم چرخ میخوره چرخ میخوره ولی زمانی که میخواد به زبون بیاد ، حتی تو آینه دارم خودمو نگاه میکنم نمیتونم بگم .
واقعا چرا ؟؟؟؟
بابام صمیمی ترین دوستمه
بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه
نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه
اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه.
خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا . بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخالفت میکنه (دقت کنین دارم میگم در بیشتر موارد)،منو منع میکنه از کارهایی که از نظر خودش به صلاح من نیست
البته اینم بگم بابام چهار ساله باهام صمیمی شده اونقدر صمیمی که حتی از کسی خوشم بیاد بهش میگم چون میدونم برای رسیدن به اون فرد بهم کمک میکنه ،مثل زمانیکه پرسید :مریم عشق بچگیت کی بوده ؟ وقتی فهمید کیه بدون اینکه بگه چرا این فرد ،داشت تلاش میکرد بیشتر با خونواده اشون رابطه داشته باشیم و من بشناسمشون ،با خونواده ای که تا قبل از اون سالی یه بار همدیگه رو میدیدیم،وقتی خودم گفتم بابا نمیخواد اینکارو بکنی دست از تلاش کردن برداشت .
بابام میگه من با یه انشاء تو وقتی اول راهنمایی بودی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم میگه اگه اون انشاء تو رو نمیخوندم الان بجای فوق لیسانس همون دیپلمه باقی می موندم هنوزم اون انشاء منو داره.
پدر من جانبازه ،جانباز اعصاب و روان تا حدود ده سال پیش خیلی زودتر از باباهای دیگه عصبانی میشد ، از کوره در میرفت و خیلی از اتفاقاتی که باعث میشد از نزدیک شدن بهش بترسم و مضطرب بشم ولی وقتی برای اولین بار چهارسال پیش بهش نزدیک شدم دیدم بابام اون هیولایی که تو ذهنم ساختم نیست ولی الان دیگه به زور عصبانی میشه ،خودش میگه از اون زمان که رفتم به سمت جهاد اکبر ،خودم فهمیدم که دیگه خیلی چیزا مثل قبل منو عصبی و ناراحت نمیکنه
بابام الان صمیمی ترین و بهترین دوستمه ،کسی که باهاش ساعت ها درباره ی مسائل مختلف بحث میکنم ، مخالفت میکنم ، شوخی میکنم ، حرفامو بدون خجالت و بدون شرم و حیا میزنم و ازش راهنمایی میخوام خیلی وقتا عصبانیم میکنه ،باهاش قهر میکنم ، ازدست حرفاشو و کاراش به نقطه جوش میرسم حتی گاهی صداهامونم بالا میره
مامانم میگه تو بابات شبیه همین . و قطعا همه میدونیم آدمایی که شبیه همن مثل قطب های همنام یه آهن ربا می مونن و همدیگه رو دفع میکنن و فکر کنم بخاطر همین موضوع منو بابام بیشتر اوقات باهم مخالفیم ولی پیشنهادات مشابه هم به همدیگه میدیم .
_ما آدما براساس اون چیزی که گاهی به غلط فکر میکنیم یا دیگران میگن افراد رو تو ذهنمون میسازیم، و همین تصور ذهنی باعث میشه گاهی به افرادی لایق نیستن نزدیک میشیم یا از کسایی که میتونن بهترین فرد برای زندگیمون باشن دوری میکنیم
پی. نوشت : برای نزدیک شدن به فردی فقط یه بار خودتون پیش قدم شین،شاید نتیجه ی حاصله خوشحال کننده باشه
در پس. پی. نوشت : تنها چیزی که بابام از من نمیدونه اینجا بودنمه بهش گفته بودم میخوام وبلاگ بزنم ولی آدرسشو ندادم .
ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه
ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره گذاشتمش
ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم.
امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت کشیدنا شد یه ضربه با کف دست به پیشونیم
امروز من فقط خجالت کشیدم
از ۱۶ سالگی خودخواه بودنم شروع شد تا ۱۸ سالگی تا دوسال تو شوک بودم یعنی تا ۲۰ سالگی از اون سن تا الان که ۲۲ سالمه ازخودگذشته شدم ولی نه اونطور که حقمو نگیرم.(و من همچنان بخاطر اینکه داداش بزرگه وقتی داشتم درس میخوندم صدام زد ۲ ماه باهاش قهرم ،تااین حد کینه ای شدم)
در اوج نوجوونی خودخواهی کردم ولی یه شخصی جوری سرمو کوبوند به طاق که تا دوسال تو شوک بودم ، یعنی هرچیزی اطرافم میگذشت برام مهم نبود،اینکه حتی یکی می اومد منو میکشت ازش ممنون هم میشدم.
بعداز اون دوسال که خونواده فهمیدن از خودگذشته شدم نه از روی خیرخواهی بلکه از روی عذاب وجدان برای اذیت شدنشون، حالا میگین چرا اذیتشون کردم ؟؟باید بگم از اون موضوعاتیه که خودم قربانی بودم و رخدادش ازدست خودمم خارج بود ولی ادای آدمای گناهکارو درآوردم و خودمو ازهمه بیشتر مقصر میدونستم ،حالا این قضایا برام شده عادت ،عادت به آروم کردن خونواده اینکه تشنج رو از خونواده ام دور کنم ،وقتی قضیه ای پیش میاد نذارم فشار بابام بره بالا ،قند مامانم بره بالا ،تپش قلب داداش بزرگه تنظیم باشه ،ریش قرمز عصبی نشه ، من فقط عادت کردم.
من با یه اتفاق که با یه اشتباه کوچیک خودم شروع شد دچار عذاب وجدان شدم از یه جایی به بعد این شد برام عادت
از اون زمان خیلی چیزا عادت شد :بی خوابی ، ازخودگذشتگی های نصفه نیمه ،بی اعتمادی ، عصبانیت و از همه مهم تر درد ،دردی که مطمئنن وقتی گفته بشه با جمله ی آخی الهی درکت میکنم حتما برات خیلی سخت بود و قطعا جواب (با جوابی که خودتون در این موقعیت میدین، پر کنین)
این پست نشون دهنده ی این نیست من چقدر اذیت شدم یا چه چیز هایی زندگیمو تغییر داد ، این پست داره از یه ویژگی بدی که درمن به وجود اومده صحبت میکنه،یه خصیصه که باید تاحدودی اصلاح بشه باید حدفاصل بین خودخواهی و ازخودگذشتگی رعایت بشه (حتی اگه فقط در مسائل خونوادگی باشه) اینکه برحسب عادت یه جاهایی خودمو ندید بگیرم اصلا جالب و خیرخواهانه نیست بلکه بعد ها یه عقده ای در من به وجود میاره و منو از خونواده ام دور میکنه .
پی .نوشت : و من میدونم کسی که برای خودش و احساس خودش ارزش قائل نشه نمیتونه برای دیگران و احساس دیگران به خوبی ارزش قائل بشه این به معنای خودخواهی نیست مشکل اینجاست خیلی از افراد این جمله رو برابر با خودخواهی و خودرای بودن میدونن همین مسئله یعتی مشخص نکردن یه مرز بندی درست از ویژگی ها و خصوصیات باعث بروز بعضی ویژگی هایی مثل ازخودگذشتگی مفرط یا خودخواهی مفرط میشه.
در پس. پی .نوشت:چیزی که درمن باعث امیدواری خودمه اینه که در مسائل مربوط به خودم همچنان از حق خودم دفاع میکنم ، تعادل رو رعایت میکنم ، یه جاهایی با سکوت یه جاهایی با رفتن تو برجک طرف مقابل ولی تنها جایی که بیشتر اوقات گنگ میشم و احساسی ندارم نسبت بهشون مسائل خونوادگیهو هنوز خودم نمیدونم چرا؟!
سال ۹۷ گذشت باتموم اتفاقات خوب و بدش
شاید امسال اتفاقات بد بیشتر از اتفاقات خوب بود ،ولی امسال آرامشی داشتم که چندساله تجربه اش نکرده بودم .
وقتی دقایق آخر دارم به این سالی که گذشت فکر میکنم می بینم یه چیزی تو گلوم هست که هیچ جوره باز نمیشه.
امیدوارم سالی پر از آرامش و شادی،پر از خیر و برکت داشته باشین آرامشی مطلق که هر لحظه ای براتون با لبخند بگذره
عید تموم کسایی که خواننده ی این پست هستن مبارک
به دنبال شادی باش. خیلی دوستون دارم
سال خوبی داشته باشین
جمعه دچار حسادت شدم حالتی که به شدت ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد.
جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم
وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده
بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد
از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدونستم با بیان هرکلمه انگشتام سردتر میشد و قلبم بالاتر از حلقم میزد
از اینکه مامانم راجع به موضوعاتی که در زندگیم به وجود اومده بهشون چی گفته برام مهم بود. چیزایی که خودم ،هرکسی مستقیم ازم می پرسید راحت بهش توضیح میدادم ، ولی این جمع. نه!
باهاشون میخندیدم ، جواب سوالاشونو میدادم ولی از مریم همیشگی خبری نبود.
وقتی اومدم خونه با خستگی که داشتم دمغ بودم، برای چیزی که بی منطقی محض بود ناراحت بودم ، و الان هنوزم وقتی به یاد میارمش ناراحتم میکنه این مسئله ناراحت کننده همون عامل حسادت منه ، همون چیزی که به صورت ذهنی تا تهش رفتم بدون هیچ دلیلی . حتی دلایلی برای ردش در ذهنم شکل میگیره ولی دقیقا بعدش این جمله به ذهنم میاد که میگه خودتو گول نزن
چیزی که باعث شده من حسود بشم، چیزی نیست که برای خودم بخوامش، واقعیت اینه برای من غیر ممکن به نظر میرسه پس بهش هیچ نوع طمعی ندارم ،ولی مسئله اینجاست نمیخوام برای کسی باشه که نزدیک منه. و اون شخص عزیز که من واقعا دوسش دارم این مسئله رو ده ساله میدونه
روز های آخره، .و من مغزم خالیه از هر موضوعی به جز درس
این روزا بیشتر سعی میکنم خواننده ی نظریه هایی باشم که بیشترشون برای یاد آوریه. وقتی میخونم بجای اینکه ببینم چی میگن و دقت کنم که برای تست زدن چه چیزایی ازشون مهمه ، بیشتر به فکر اینم کدومشونو رد میکنم و کدومشونو قبول دارم.
تا اینجا با نظریه پردازی که به شدت مخالف بودم ( البته در زمینه ای که نظریه اشو خوندم) ملانی کلاین بوده در زمینه رشد
و نظریه پردازی که خیلی با نظرش حال کردم آرون بک بوده ( البته در زمینه ی خاصی که نظریه اشو خوندم ). در زمینه آسیب روانی
با روان تحلیل گری مشکل ندارم ولی با رفتارگرا های رادیکال بیشتر دوست دارم دشمنی کنم، انسان ماشین نیست.
هیچوقت انسان ماشین نیست
ازانسان گرایی یا وجود گرایی خوشمان می آید ولی بیشتر با نظر راجرز
خلاصه آمار این روز های من شامل این چیزاست
پی. نوشت: لعنت بر فکر های مزاحم موقع درس خوندن ، یعنی از اون لحظه هایی میشه که دوست دارم بلند بلند گریه کنم تازه اونم چه فکرااااااااااایی چند تا جمله ای که در برخورد با این فکرا برای خودم با صدای بلند میگم از خود این افکار ناامید کننده تره
درپس. پی . نوشت: و من 15 ستاره ی روشن دارم که دوست دارم خاموششون کنم ولی زمان اجازه نمیده . الان باید برم برای دور چهارم دوساعته
نتونستم عنوانی برای گیج بودن این روزهام پیدا کنم !
دقیقا بعداز اینکه سازمان سنجش اعلام کرد آزمون ارشد ۲۳ و ۲۴ خرداد برگزار میشه گوشیم روشن شد ، درس خوندن تعطیل و یه استراحت کوتاه برای شروع مجدد
این چند روز یا بیرون بودم یا خونه رو متر میکردم .
_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه.
_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو)) و دستشو بالا برده .و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه . وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره
_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده)).
_دو شبه با خوردن قرص خوابی که دکترم داد بالاخره دارم ساعت ۱۱ میخوابم
_الان جایی نشستم که از هرطرف صدا میاد و واضح ترین صدا ،صدای مامانمه که ترکی و فارسی کانال به کانال میشه دوتا نوجوون به شدت شیطون که یکیشون از قصدش برای رفتن به رقص هبپ هاپ حرف میزنه و یکی که میگه مریم تو گوشیت چند تا بازی داریم و من با صدایی که که تو همه ی صدا ها گم میشه میگم من اصلا گوشیم بازی نداره
پی. نوشت :نمیدونم چی نوشتم بعضی جاها فعل و فاعل و ضمایر جابه جا میشدن فقط میخواستم بنویسم تا یه جور ابراز وجود کرده باشم صدا ها خیلی گیج کننده است به دلیل واضح بودن توجه امو به موضوعی که برام جالب باشه جلب میکنه .
در پس . پی نوشت: و همچنان افکار من حل نشدن ،دورتر به نظر میرسن ولی همچنان وجود دارن و خیلی از ساعات روز با یاد آوریش خنده ام میگیره ،ناراحتم میکنه ،با خودم میگم نمیشه ، تو فکر میرم و خیال پردازی میکنم بیش از چیزی که فکر میکردم داره وقت گیر تر میشه و من درمانده تر
میذاشتی حداقل یه سال میشد .
حداقل میذاشتی بگم یه سال دارم زندگی آرومی رو تجربه میکنم الان زمانم دچار قناسی شده. نه ماه! واقعا
انگار ول کن ماجرا نیستی؟ باشه شروع کردی منم پا به پات میام . یا خسته میشم یا خسته میشی دلت برام میسوزه. نه صبرکن برام دلسوزی نکن ،اگه ترحم میخواستم باهات همراهی نمیکردم صدای خنده هام امروز بلندتر نمیشد تا بفهمونه حالم خوبه روحیه دارم تا بگم کم نمیارم .
با افکار مزخرف این چند روزه واقعا این چی بود شروع کردی ؟ هرچی خودمو به افکارم نزدیک می بینم کاری میکنی دورتر شه . اون شده توپ تو هم هی شوتش کن، هر یه قدم که بهش نزدیک میشم تو جوری شوتش میکنی که از اون یه قدم نزدیک شدنه پشیمون میشم میگم کاش سر جام وایستاده بودم تا اینقدر دورتر و محال تر و دست نیافتنی تر نمی شد
وقتی دکتر گفت دوباره علائمم برگشته فقط داشتم به تو فکر میکردم ،اینکه چرا وقتم اینقدر کم بود؟ چرا زمان استراحتم بیشتر نبود
از غروب تا حالا وقتی اسمتو می شنوم، فقط میگفتم حداقل یه سال میشد بعد دوباره جنگ باهامو شروع میکردی.
آینه تنها چیزیه که به سرعت اشکمو در میاره
نمیگم خیلی محکم و قویم و اهل گریه نیستم ،اتفاقا خیلیم اشک میریزم ، فقط تنها کسایی که اشکامو دیدن مامانو بابام بودن اونم به تعداد انگشتای یک دست و یکبار هم وقتی پیش استادم برای مشاوره رفته بودم که وقتی با لبخند وارد شدم اولین جمله ای که با دیدن من گفت این بود :گریه کن چرا میخوای نشون بدی حالت خوبه؟ و این شد که برای اولین بار جلوی یه غریبه اشک ریختم. اشکم فقط بخاطر شکستن بیش از حدم بود چون دیگه تحمل موضوع پیش اومده رو نداشتم. کاسه ی صبرم همون جا منفجر شد.
ولی آینه خیلی برام فرق داره با هربار دیدنش حتی در شاد ترین زمان اشکمو در میاره برای همین زمانی که شادم سعی میکنم به چشمام نگاه نکنم .وقتی روبروش می ایستم و به چشمام زل میزنم یه چیزی توش می بینم که اشکمو در میاره تا قبل از این موضوعات پیش اومده اخیر شیشه ای بودنش اذیتم میکرد ولی الان نمیدونم چی باعث میشه اشکم در بیاد .
قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم اول یه نگاه به صفحه سفید کردم و بعد جلوی آینه ایستادم بازم زل زدم تا برق تو چشمامو دیدم کنار رفتم ، پرده ی اتاقمو کشیدم تا بیرونو نبینم ولی دوباره به حالت اولیه برگردوندم ،با هر بار کشیدن پرده فقط میخواستم پرده ی شفاف ایجاد شده تو چشمام کنار زده بشه
پی. نوشت : مامانم اومد و همه ی این حالات مسخره از بین رفت و من شروع کردم به اذیت کردنش و بسی خندیدم از حرص خوردنش ، پرده رو کشیدم چون دیگه هوا تاریک شده و نوری نیست به داخل اتاق بیاد .
_۹۸/۲/۱۲ ساعت ۱۴/۳۰به محض رسیدن با یه قالیچه و ۹ متر موکت شروع کردم ، بعداز خوردن دو لیوان چایی و سه عدد تخم مرغ، دوباره شروع کردم ۲ تا قالیچه دیگه و بعد ۲۱ متره دیگه موکت شستم و ۵ تا قالی شستم ۴ تا ۶ متری و یه ۹ متری و تا ساعت ۱۸/۳۰ کارم به پایان رسید ولی با دردی روبرو شدم که مرگ رو به چشم دیدم تو تمام عمری که از خدا گرفتم تا بحال اینقدر پشت سرهم تو آب نبودم ، کار یه عمرمو تو سه ساعت و نیم انجام دادم شب از درد زیاد نمیتونستم بخوابم
_۹۸/۲/۱۳ و باز من وارد آب شدم و ۴۰ متر موکت شستم
خلاصه مریم هستم = یک عدد کلفت
پی.نوشت: تمام مدتی که مشغول شستن بودن هدفونم مثل همیشه حضورش پررنگ بود من بدون هدفونم هیچم زمانی که خسته میشدم صدای آهنگمو زیاد میکردم داد میزدم میگفتم صداتونو نمیشنوم پس صدام نکنین . تو این دو روز خالم کنارم بود هرموقع پسر عمو هام ،یا دختر عمو هام می اومدن کارم داشتن میگفت صداتونو نمیشنوه گلوتونو درد نیارین بعدش خودش می اومد جلوم با اشاره بهم حضورشونو اطلاع میداد . راستی خالم آخرای روز اول که سه قالی مونده بود و روز دوم از اول کنارم بود و مسئولیت نگه داشتن شیلنگ رو بر عهده داشت نگه میداشت تا من سختم نشه . و خدایی کمک خوبی بود مامانم همین کارم برام انجام نمیداد .
در پس . پی نوشت: با تموم این دردا که هنوزم عضلاتمو درگیر خودشون کردن ،((خدا حفظت کنه )) این جمله از ته دل مامان بابام خیلی روی دلم مینشست
آهنگ فرانسوی ne-quitte-pas (رهایم نکن)
خواننده بلژیکی ژاک برل
دریافت
پی. نوشت: آهنگ فرانسوی سلیقه ایه، با این حال امیدوارم خوشتون بیاد خیلی وقت بود سراغ پوشه F. S.T نرفته بودم ،دیشب با این آهنگ زیبای ژاک برل شاخ به شاخ شدم، دو ماهی میشد از آخرین باری که گوش دادمش میگذره
_چند وقتیه دوس دارم مطلبی بنویسم که قابل خوندن باشه ولی موضوعی پیدا نمیکنم ،البته دلیلشم میدونم اول اینکه رو آوردم به نوشتن تو دفترچه های قدیمم دوم اینکه بیش از اندازه افکارمو نشخوار میکنم و این باعث میشه اون حس تازه بودن مطلب برام از بین بره و منصرف بشم از گفتنش
داشتم به اتفاقات این چند وقت فکر میکردم ولی هیچ اتفاقی که زندگیمو تی بده پیدا نکردم ،البته بجز درس نخوندن این روزهام که خودش به تنهایی قراره کلا آینده امو جابجا میکنه
یه چیز تازه ای که در خودم کشف کردم اینه که بیش از اندازه داره اعتماد بنفسم پایین میاد و دایره روابط اجتماعیم داره کوچیک تر میشه و نمیتونم مثل قبل خوب حرف بزنم ، واقعا چرا ؟(ولی مامانم و دوستام مخالف نظرم درباره ی روابط اجتماعیم و کم حرف شدنم هستن درباره ی اعتماد بنفس ازشون نپرسیدم چون میدونم اونا باهام هم عقیده ان)
پی.نوشت: در طول نوشتن همش این جمله تو ذهنم میچرخید :((اوووووم دیگه چی بگم؟))
درپس .پی .نوشت : داشتم کتابخونه امو نگاه میکردم یادم اومد من در باره ،مرگ اوه -شروع ماجراجویی لو -رسیدن هولدن به خونه -گذشتن از تونل افکار و عقاید هانس اشنیر و تصمیمی که عملی شد ،حرفی نزدم . درحالیکه خیلی وقته از خوندن این کتابا میگذره بعضیاشون بر میگرده به قبل از عید ولی من هیچ حرفی درباره ی لذتی که از خوندن این کتابا بردم نزدم ،واقعا چرا؟؟؟
یاد خرداد سال گذشته افتادم من قدرت نمایی میکردم مخاطب این قدرت نمایی خودم بودم ، نشون بدم وقتی برای اولین بار بدون دخالت کسی برای زندگیم تصمیم گرفتم میتونم .
دادگاه رفتنام با کلید خوردن نیمه اول پژوهشم و به اوج رسیدنش و ترم آخر بودنم همشون تو همین ماه بود .دادگاه ،اداره بهزیستی برای مجوز،اداره آموزش و پرورش برای رفتن به مدارس ، رفتن به مراکز توانبخشی برای گرفتن چند تا نمونه بیشتر ،هماهنگ کردن بچه ها و در آخر دردسرای ترم آخر دانشگاه.
پارسال خرداد ماه شاید کارهاش خاص بنظر نیاد ولی چیزی که برام خاصش کرده که باعث شده از پریشب تا حالا مرورش کنم ،فشاری بود که تحمل میکردم و بدتر اینکه برای قوی نشون دادن خودم تصمیم گرفته بودم خنثی باشم و کارای عادیمو پیش ببرم شاید یکی از دلایلی که پژوهشمو به دو نیمه تبدیل کردم همین مسئله بود
ولی هیچوقت یادم نمیره وقتی تنها برای کارام میرفتم وقتی از اداره ای میزدم بیرون دنبال چیزی میگشتم فقط دستمو بهش بند کنم تا نیفتم ،هیچوقت این صحنه ها و عجزی که خودبخود ازم بیرون میزد رو نمیتونم فراموش کنم.
مریم هستم متولد ۱۳۷۵/۳/۱۹
امسال تولد ۲۳ سالگیمه .
امسالم احساساتم و اتفاقات ارزیابی شد.
۲۲ سالگی با سردرگمی ، ترس از آینده و عجز شروع شد ولی با خیالی آسوده ادامه پیدا کرد۲۲ سالگی سنیه که هیچوقت فراموشش نمیکنم اتفاقات زیادی نداشت ولی سنی بود که من احساسات زیادی رو تجربه کردم .
ما هرچیزی رو براساس احساسات خودمون لیبل خوب یا بد میزنیم .
حالا اگه از من بپرسن ۲۲ سالگی خوب گذشت یا بد ؟ جوابم میتونه این باشه که خوب بود ولی از طرفی یه نمیدونم درکنار خوب بودنه شکل میگیره !!!
این نمیدونم برای خودمم یه علامت سوال بزرگه.اگه میگم خیال آسوده ،خوب بودن چرا حرف از نمیدونم میزنم ؟؟؟
شاید بهتر باشه که بگم اون دوماه اول و دوماه اخیر عذاب آور بودنشون با آرامش ۸ ماه برابری میکنه. یا شایدم چیزیه که دارم پسش میزنم!!!
_امشب توسط ریش قرمز کیک مالی شدم، اونم با شدت زیاد به طوری که کیک شکلاتی تا ریشه ی موهام نفود کرد .
_تولدمو به خودم تبریک گفتم چون با یه سال اضافه شدن به سنم کارایی کردم که بهشون افتخار میکنم .شاید از نظر دیگران کوچیک باشه ولی برای خودم اونقدر مهم هستن که به خودم تولدمو تبریک بگم و همراه باهاش لبخندی به خودم هدیه بدم .
بعد از گذشت تقریبا سه روز از آزمونی که کمی باعث دلشوره ام شده بود اینجا اومدم . تا ببینم وبلاگم چطوره دیدم مثل همیشه دنج و خلوت باقی مونده .
در جواب تموم کسایی که پرسیدن امتحانمو چطور دادم اینو گفتم :یا خیلی خوب دادم یا خیلی بد
شما که غریبه نیستین امتحانمو نه خیلی خوب دادم نه خیلی بد، من فقط امتحانمو خوب دادم ،ولی از اینکه با قاطعیت بگم خوب دادم میترسم ،چون هیچوقت به تست نمیتونم اعتماد کنم کلا با وجود چهار گزینه مشکل دارم،برای همین از جمله ای استفاده میکردم که اطرافیان بین حتما قبول شدنم و حتما قبول نشدنم گیر کنن تا جوابای اولیه بیاد
اصولا زمانی که بی حالم قسمت خلاق مغزم در فکر کردن فعال میشه . خلاقیت مغز من تخیلی فکر کردنه ،به چیزایی رسیدن که تو واقعیت مسخره است.
این روزا به سمتی میرم که شاید یه درصد به تخیلاتم در واقعیت راه پیدا کنماما من همیشه یه طرز تفکر عجیبی داشتم و تا حدودی دارم ، چیزی که بهش فکر میکنم برام دست نیافتنی میشه و واقعا هیچ جوره به دستش نمیارم
حالا این مسئله با فکر کردن بیش از اندازه ی من یه جورایی میشه اونم اینکه من میدونم فکر کردن یعنی نرسیدن بهش پس چرا دارم ادامه میدم؟؟؟
ولی برای علامت سوال بالا یه جواب دارم : وقتی به یه مسئله فکر میکنم هر قسمتش برام باید باز بشه و اونقدر نشخوار میشه که با همه ی جنبه هاش آشنا بشم و همین باعث میشه بفهمم در تخیلات سیر و سفری داشتم تا واقعیت
ولی راه جدید، تخیلی بود که راهی برای واقعی بودنش پیدا شده جنبه هاش در نظر گرفته شد یه جاهایی حذف شد یه جاهایی بهش اضافه شد تا به واقعیت نزدیک بشه .میدونم سخته خیلیم سخته ،میدونم خسته کننده است خیلیم خسته کننده ولی از یه جایی باید وارد دنیای واقعی بشم .
جوابم برای نتایجی که دیشب به دستم رسید اینه :خوب بود ولی عالی نبود اولش عصبی شدم
عصبی بخاطر اینکه شاید نتونم بالینی کودک بخونم بعدش ناراحت شدم
واقعیت اینه بالینی مطمئنم روزانه یا نوبت دوم قبول میشم
ولی بالینی کودک مرا آرزوست ،البته شاید خدا بزنه پس کله ی یکی از دوستان بجای بهشتی بزنه تبریز، حالا میگین چرا خودم نمیرم تبریز؟باید بگم که پدر عزیز بنده بجز تهران جای دیگه نمیزاره برم یا تهران یا آزاد همین جا.بخدا من به پردیس خودگرانم راضیم فقط بالینی کودک باشه .
باید بگم الان به درگاه خدا دارم عجز و لابه میکنم
خلاصه فردا باید انتخاب رشته کنم ،برام دعا کنین .
وقتی ساعت ۴/۳۰صبح تازه تصمیم به خواب بگیری و تا یک ساعت پهلو به پهلو شدن تازه چشمات آماده ی خواب بشه و ببینی چشم بند جواب نمیده و زیرش حتما باید شال ببندی تا از زیرش نور نیاد و در بین همین شال بستن ببینی ساعت ۵/۳۰ شده و نخوابیدی ،تنها چیزی که میره رو اعصاب اینه که ساعت ۱۱ مامانت به بهونه ی گرفتن کمرش بالای سرت بیاد و بخاطر اینکه بلندت کنه دو قطره اشک چاشنی کارش کنه و تو برای تبدیل نشدن این قطرات به سیل مجبوری با همون ۵ ساعت خوابی که در دو روز گذشته مجموع ساعات خوابتو به ده ساعت رسونده ،بیدار شی
و بدتر از همه با پا درد ۱۳ روزه ای که نتیجه دکتر نرفتنه که مبادا خدایی نکرده به عروسی دوستت که فرداست نرسی،جارو برقی بکشی.
و افتضاح تر از همه اینه درحالیکه حتی حال نداری لباس خواب گله گشادتو در بیاری و برای عقب رفتن موهات فقط چشم بندو بالای سرت بفرستی بسنده کنی ،حرف بزنی و غر بزنی تا مامان عزیزت از حالتی که بخاطر تنهایی تو خونه به خودش گرفته و دنبال بهونه میگرده ،دربیاد .
و اینه که تازه اومدی بخوابی که ساعت ۴ به کلاست برسی یادش اومده لباسشو چرخ کنه و چرخ خیاطی روشن میشود.
پی.نوشت: مامان تو منو آخر جوون مرگ میکنی راحت میشی :/
ِ_آخرین پستم دقیقا روز قبل عروسی دوستم بود و الان دقیقا شب بعد از عروسی دوستم ،یعنی دیشب این موقع من بغل دست دوستم تو جایگاه عروس نشسته بودم و با اون یکی دوستم مثل ندیده ها عکس میگرفتیم ، و یک ساعت بعدشم وقتی بغلش کردم چشماشو دیدم اشکم در اومد و با این جمله به آقای داماد :آقا امیر مواظبش باش ،سالنو ترک کردم . وقتی به سمت در میرفتم جوری دیگران نگام کردن که از کرده ی خود پشیمانم تا حالا این همه آدم یه جا باهم اشکمو ندیدن و البته تاحالا بخاطر هیچ عروسی اشک نریخته بودم
_انتخاب رشته کردم ،برای دیدن اعتماد بنفس بنده به عکس زیرمراجعه کنید
تا ببینیم کدوم دانشگاه افتخار اینو داره منو پذیرش کنه . وگرنه باید بشینم یه سال دیگه بخونم :) و دنبال کارای تولیدی باشم تا حداقل اونو بتونم راه بندازم
_مریم هستم یک عدد چلاق پاهام بعداز دو هفته نه تنها بهتر نشده بلکه به مرحله ای رسیده که استخونم هم سوز میده هم خارش تازه دردم میکنه تازه با این پا باید به کارای خونه برسم چون پای مامانم به دلیل التهاب ت نمیخوره :(
تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم
فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری
و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام . دورمو پر کردم از گزینه هایی که دوس دارم سمتشون برم ولی حوصله اشونو ندارم . نقاشی های که دوس دارم بکشم ،سریال هایی که فقط حافظه گوشیمو پرکردن ، آهنگ هایی که دوس دارم بهشون گوش بدم،خوندن کتاب هایی که بالای سرمن و برای گرفتنشون فقط باید دست دراز کنم، دوخت شلوارمو پیش بگیرم یا یه دامن تابستونه بیرونی خوشگل برای خودم بدوزم.همه ی این گزینه ها وجود داره ولی من فقط روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم و بعد جمله ای گیر میارم برای حال الانم و مینویسم.
وقتی به این زمان فکر میکنم فقط ضعف هامو می بینم و خودمو باهاشون درگیر میکنم ولی مشکل اینجاست که در برابرشون کم میارم ، مشکل اینجاست که فکر میکنم میتونم ادامه بدم ،فراموش کنم ،پاکشون کنم ولی نمیشه
انگار تازه به خودم اومدم تا اون دیوار تو ذهنمواز گوشه ای ترین قسمتش خراب کنم .همون دیواری که روش نوشته: اتفاق شش سال پیش منو قربانی کرد و یه سال ادامه پیدا کرد باعث شد سه سال تنهایی رو تجربه کنم و بعد به احمقانه ترین حالت ممکن ازدواج کنم
مرداد ماه، برام ماه بدیه چه شش سال پیش چه یه سال پیش چه الان که شش سال از اون موضوع گذشته .
امروز سرگرم اتاق تمیز کردن بودم به گلام آب دادم غذا درس کردم ،مامانم مثل همیشه سرم غر میزد جوابشو ندادم با سیم هندزفری منو زد ولی بخاطر پرتاب بدش خورد به تخم چشمام که بسته بود ، درد نداشت ولی خودمو زدم به موش مردگی اون بیچاره هم فکر میکرد چشمام چیزیش شده ولی وقتی دید دارم میخندم با خنده اتاقم بیرون رفت
امروز یک سال شد . ۲۰ سالگی ازدواج کردم ،۲۲ سالگی طلاق گرفتم شاید عنوان مطلب برای خیلی از افرادی که این پستو میخونن عادی باشه ولی برای دختری به سن من که در یه خانواده سنتی بزرگ شده تا حدود خیلی زیادی غیر عادی به حساب میاد. برای خودم دیگه مهم نیست دیگران چی میگن چون با طلاق نگرفتنم کسی بهم این آرامشو هدیه نمیداد
نمیخوام اینجا انتقال دهنده ی حماقت هام باشم تا یاد بگیرین شما این اشتباهو نکنین چون اگه اینطور بود الان منم در این جایگاه نبودم ،من فقط اینجا میخوام حرف بزنم تا بگم سخت گذشت ولی یکسال با سختی هایی که داشت آرامش خاصی بهم میداد.
وقتی آدمای اشتباهی وارد زندگیمون میشن ناخودآگاه مسیر زندگی وارد بیراهه میشه اونقدر درگیر حل مشکلات و اتفاقات میشیم که خودمونو یادمون میره ،برای من دقیقا همینطوری بود
من عاشق همسرسابقم نبودم ،پسرعمه ای بود که یکسال یکبار اونم عید ها همیدگه رو میدیدیم ازدواجمونم به صورت رسمی و سنتی بود . وقتی به سه سال پیش بر میگردم می فهمم یک ساعت و نیم صحبت نمیتونه به هیچکس یه شناخت کافی از طرف مقابل بده ولی من فکر میکردم شناخت پیدا کرم البته با تعاریفی که اطرافیان ازش داشتن ،من با تکیه بر نظر دیگران انتخاب کردم ،که این انتخاب تا حد زیادیش بخاطر دلسوزی بود دلسوزی، برام کلمه خنده داری شده بیشتر از اینکه برام خنده دار باشه عصبیم میکنه اینکه برحسب اینکه کسی بیماره افراد دیگرو بذاری کنار ،اخلاقیاتشو بذاری کنار احمقانه ترین کاری بود که من کردم اجبار ،اجبار و بازهم اجبار مجبور بودن به ازدواج ، همیشه مجبور کردن این نیست که تو روت بگن برو این کارو انجام بده گاهی اجبار کردن جملاتیه که هر موقع یادش میفتی اشکتو در میاره(که البته این جملات خودش داستانی پشتش داره که شاید شماهم میدونستین بهشون حق میدادین،تنها کسی چیزی نگفت بابامو ریش قرمز بودن)
سه ماه اول بخاطر احمق بودنم از خودم خجالت میکشم ، بعد از سه ماه دروغا زیاد شد اسم یه خانم اومد وسط ((مینا)) خیلی دوس داشتم ببینم این مینا خانم همون کسیه که همراهش برای امضای وکالت طلاق رفته بود یانه.
سه ماه اول میخواستم یه کار کنم خودم دوسش داشته باشم اما کاری کرد همون اعتمادی هم که بهش داشتمو از بین برد اول فکر میکردم اشتباه میکنم همه بودن یه طرف من یه طرف علاوه بر ناراحتی هایی که داشتم باید حرف هایی که گاهی اطرافیان خودم میزدنو تحمل میکردم .
-واقعیت الان چند روزه به اتفاقات گذشته بر میگردم و از حالتای دست مشت شده و دندون های بهم قفل شده بهم دست میده ولی احساس میکنم نیازه آدم حماقتاشو به یاد بیاره تا دوباره تکرار نشن.
_همه فکر میکردن دچار یه افسردگی طولانی مدت بعداز طلاق میشم ولی خداروشکر نشدم ،شما که غریبه نیستین خیلی وقتا حالم خوب نبود ولی نشون میدادم که برمیام از پس تصمیمی که گرفتم برای همین شروع کردم به قدرت نمایی.حداقلش اینه آرامش دارم.
-احساس میکنم به این اتفاق تو زندگیم نیاز داشتم تا بزرگ بشم ،همه چیزو با افکار خودم نسنجم به سادگی ازکنار موضوعات نگذرم به راحتی هرچیزی رو باور نکنم و مهم تر از همه اول خودمو درنظر بگیرم بعد دیگران هرکسی مسئول تصمیمات و اتفاقات زندگیشه ،هیچکس به اندازه ی خودم مقصر نیست نمیتونم مسائل پیش اومده رو سرزنش کنم بخاطر انتخابی که خودم داشتم.
پی.نوشت:امیدوارم هیچوقت آدمای اشتباهی وارد زندگیتون نشن امیدوارم با عاقلانه ترین انتخاب عاشقانه ترین لحظات رو تجربه کنین
مرداد ماه امسال داره روزای آخرش میاد و من پذیرفتم
پذیرش اون چیزایی که برام اتفاق افتاد و تجربه کردم .
همه ی اون کارایی که تو پست قبل میخواستم و فکر میکردم نمیتونم انجام بدم ،انجام دادم
چند تا نقاشی کشیدم هرچند کودکانه چسبوندم به دیوار اتاقم،شلوارمو همون شب تا صبح تموم کردم ،کتابمو تموم کردم و یه کتاب دیگه شروع کردم ،آهنگ های جدید دانلود کردم از گوش دادنشون لذت بردم،سریال هامو دیدم و سریال های جدید دیگه دانلود کردم و دارم نگاه میکنم
و به همراه همه ی این کارایی که انجام دادم عصبانیت آخرین پستمو فراموش نکردم به همراه اون عصبانیت پیش رفتم عصبانیتی که از خودم داشتم، عصبانیتی که خودش باعث عصبانیتم میشد ،شده تاحالا عصبانی باشین و بخاطر همین عصبانیت از دست خودتون عصبانی بشین ؟ اینکه چرا اینقدر من عصبانیم چرا؟؟؟؟
مردادماه گذشت و من پذیرفتن که همه ی این تجربیات ادامه بدم هرچند تلخ .
امروز وقتی رفتم داخل دستگاه MRI به خودم قول دادم امشب یه پست بذارم
ساعت یه رب به ۷ غروب رفتم برای تعیین شماره چشمم و فهمیدم چشم راستم ۲۵ صدم ضعیف شده. که تازه نیم شد و چپ همون ۲۵ صدم باقی مونده .
امروز ساعت ۷/۳۰ غروب MRIنوبت داشتم که ساعت ۹ بالاخره نوبتم شد ،مثلا من نمیتونستم بشینم ،هرچند با کتابی که بردم حوصله ام سر نرفت
یادتونه ازسگ همسایه و انتقامش گفته بودم و همچنین یادتونه جلوی خونه ی داییم روی زمین پخش شدم و پاهام تو گچ رفت اگه یادتون نیست یا نخوندین با عرض شرمندگی من نمیتونم از این پست به اون پست ارجاعتون بدم چون بلد نیستم متأسفانه! :(
این دو بار زمین خوردن باعث شده به مهره های ۴ و ۵ کمرم فشار بیاد و قدمی با اتاق عمل فاصله داشته باشم که با اقدام به موقع با ۵ آمپول که دوتاشو نزدم و یه دونه روانه ی مهره های کمرم شد قرار شده که خوب بشم
خلاصه این مدتم که نبودم ۱۴ روز استراحت بود البته به این صورت که روز اول قبل از هفته اولو با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم گرفته ۲ عدد آمپول باعث شد بدتر بشم، یه هفته اول بعد از اون روز با تشخیص غلط فکر میکردم کمرم رگ به رگ شده که با ۹ عدد آمپولی که باید سه روز پشت سرهم میزدم تا یه هفته خوب شدم
بعداز یه هفته استراحت هفته دوم همونطور که گفتم با تشخیص فشار به مهره ها امروز به پایان رسید که رفتم MRI که ببینیم چی شده.
پی.نوشت: سلااااااااااااام حاااااااااالتون خووووووووبه؟( با صدای خییییلی بلند)
در پس. پی. نوشت : عیدتون هم پیشاپیش مباااااااااارک
الان سه روزه خبر ازدواج همسر سابقمو شنیدم، از خیلی وقت پیش اقدام کردن که انگار جدیدا جواب مثبت گرفتن
حالا اینجا اتفاقاتی که برای من افتاد، حرفایی که شنیدم جالب ترین چیزایی بود که تو این یک سال اخیر بعداز طلاقم باهاش برخورد داشتم و خواهم داشت.
چرا اطرافیان فکر میکنن من باید از ازدواج همسر سابقم ناراحت بشم؟ درسته انتظار نداشتم الان اقدام کنه ولی از اینکه دیگران فکر میکنن من الان باید خون گریه کنم رو نمی فهمم !!!
عموم به بابام گفت :بابام به من ، ویلامون بودیم ، ساعت ۸ غروب تا ۱۱ خوابیدم وقتی بیدار شدم بابام به اطلاع بنده رسوند ،اون شبو بخاطر خوابی که داشتم و برنامه ی طنزی که دیدم نخوابیدم و هشت صبح با سردرد از اتاقم به سمت پایین سرازیر شدم تا بشینم کنار مامان بابام و صبحونه بخورم ،و این شد فهمیدن من نخوابیدم(منی که هیچوقت برنامه خواب درستی ندارم) و شوخی پدرم با نگرانی که تو چشماش بود و همچنین حالت نگران مامانم برام اولین اتفاق جالب بود
و من برای اثبات اینکه ناراحت نیستم قسم خوردم که من چندبار بخاطر ترس زیادم تو خواب میدیدم که دوباره با ایشون ازدواج کردم و هربار که از خواب بلند میشدم خداروشکر میکردم که خواب بوده بهشون گفتم: من که دیشب بهتون گفتم این بهترین خبر بود باز چرا نگرانین ؟دعا کنین خوشبخت بشه من با کاراش کنار نمی اومدم شاید همسر جدیدش اونقدر دوسش داشته باشه که با کاراش کنار بیاد .
سکوت ،نگاه .
مادربزرگ پدریم با گریه میگفت بخاطر چی ناهار نخوردی ؟بخاطر ازدواجشه ؟و من با خندیدن باید ثابت میکردم بعداز صبحونه ای که خوردم خوابیدم و موقع ناهار بخاطر این پایین نبودم که داشتم هفتا پادشاه رو خواب میدیدم.
مامانم و زن عموم و مادربزرگم روی مبلای بالکن نشسته بودن که رفتم بیرون کنارشون نشستم باز با ورود من حرفش پیش اومد ،مادربزرگم دوباره گفت ناراحت نشی ؟و من باز باید توضیح میدادم اگر میخواستم ناراحت بشم چرا جدا شدم ؟! انشالله خوشبخت بشن به ناراحتیش میخندیدم.
بعداز اینکه از جدا شدن ،همچنان سر جام بودم که مادربزرگ مادریم اومد گفت : ازدواج کرده شنیدی ،گفتم آره شنیدم انشالله خوشبخت بشه .
نمیخوام بگم ناراحت نشدنم بخاطر اینه که خیلی آدم بی احساسیم نه ، اتفاقا برعکس اینکه دیگران فکر میکنن من خیلی شیطونم و محکم ایستادم و همچنان دارم به مسائل زندگیم میخندم خیلی هم آدم احساسیم، بخاطر اینه که زمانی که متاهل بودم برخورد ها و اتفاقاتی برام افتاد که منو نسبت به این فرد بی حس کرد
افکارم این چند روز هر کدوم به سمتی پرت شده بودن ولی تونستم امروز جمعشون کنم
اتاقمو جمع کردم تا بتونم افکارمو جمع کنم و یه فکر اساسی بکنم ،این روش برای من همیشه کارساز بوده، جمع و جور شدن اطرافم باعث میشه یه خرده به خودم حرکت بدم
با سرما خوردگی شدید این روزا که دستاورد تغییرات آب وهوایی بوده، بالاخره تونستم این کارو انجام بدم ،هرچند با دوتا آمپولی که زدم امروز سرپا شدم
با جمع کردن اتاقم تموم اثرات درس خوندنمو پاک کردم تا شروع کردنم درست و از اول باشه. زوده ولی این باعث میشه بفهمم که یه کاری برای انجام دارم و سردرگم نیستم .
تموم نوشته هایی که توی کاغذ نوشته بودم ، پاره کردم طوری که مجبور شدم سطل آشغال اتاقمو خالی کنم .نمیدونم چرا؟
من در بیشتر اوقات دلایل کارامو نمی فهمم همونطور که دوسال پیش تموم نقاشی هامو پاره کردم و مدادامو شکستم تا سمت نقاشی نرم ولی امسال دوباره شروع کردم به نقاشی کردن ، همیشه دوس داشتم کلاسشو برم ولی نشد ،البته نشد که نه ،میشه گفت یکی از چیزاییه که منو بابام اختلاف نظر شدید داریم از همون چیزاییه که ساعت ها با بابام درباره اش بحث میکنیم و الان حدودا هشت سالی میشه به نتیجه نرسیدیم.
نقاشی امسالم متفاوت بود ،بعد از دوسال چیزای خوبی از آب درنیومد ولی همشونو به اتاقم در ویلامون چسبوندم. دیواراشو هم میخوام نقاشی کنم . البته شروع کردم ولی دلخواهم نشد با مداد رنگی روی دیوار نقاشی کردن سخته ولی امکان پذیره جالب بود که هرچی بیشتر میگذشت بهتر میتونستم نقاشی رو پیش ببرم. البته تا زمانی که نتونم دوباره همون نصفه ونیمه چهره کشیدنو شروع کنم نمیتونم رو نقاشی هام حساب باز کنمنمیدونم چرا دوباره نقاشی کشیدنو شروع کردم !؟
پی. نوشت: امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد و سرزنده
درپس. پی.نوشت: عزاداری هاتونم قبول
خوشبختانه یا بدبختانه قبول نشدم :(
از اونجایی میگم خوشبختانه چون هیچوقت به حکمت خدا شک نداشتم و ندارم . برای همین ناراحت نشدم .
من زحمت کشیدم نشد، حالا نه به اون شدتی که تو ذهن شما ممکنه شکل گرفته باشه
از اول که جوابمو دیدم فقط خندیدم چون برام غیر قابل باور بود قبول نشدنم .
ولی احساس میکنم دعای بابام گرفت خلاصه پنج میلیون پرید از این بیشتر اعصابم خرد شده:/ (این پنج میلیون بعداز اعلام نتایج اولیه حرفش پیش اومد ،ولی نشد دیگه )
یکی دیگه از مسائل گفتن این جمله به همکلاسیام بعداز امتحان بود وقتی پرسیدن مریم چطور بود؟؟گفتم:((تهرانو زدم تو گوشش))
بله تا این حد فکر میکردم عالی پیش رفتم
خلاصه قبول نشدم و همچنان زنده ام . وقتی دختر عموم گفت چرا میخندی ؟؟فقط تونستم بگم از اعتماد بنفسم خنده ام میگیره
ولی بازم اگه برگردم عقب همینطور پیش میرم شاید برای کم درس خوندنم پشیمون باشم ولی برای اعتماد بنفسم و انتخاب رشته و دانشگاه ها همونطور پیش میرم ، فکر نمیکردم وقتی میانگین تمام دروسم ۵۰ شده این دانشگاه ها رو قبول نشم :(
بازم زحمت میکشم ولی این جمله رو که میگن شکست پلی به سوی پیروزیه قبول ندارم کلا با این جمله مشکل دارم . چرا دیگران فکر میکنن این جمله میتونه آروم کنه درحالیکه شکست حالو به یاد میاره حتی شاید موضوع مهمی نباشه و شکست براش خیلی زیاد باشه و از چیزی حرف میزنه که هنوز شروع نشده
وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد
اگه قبلا میخواستم یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت در نقض نظر یا عقیده ای تلاش نکردم به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور داشته باشه تا خودش تجربه کنه یا اینکه به اون تجربیات تکیه کنه بره جلو تا برای جلو رفتن خودش آزمون و خطا داشته باشه
ولی جدیدا فهمیدم اینطور نیست اون برای زمانی بود که ترس داشتم .
وقتی ترس بود شک پیدا میکردم به عقاید به تفکراتم ولی با ازبین رفتن ترس، اون شک مسخره هم رفع شد.
نمیگم تفکر همگرا اشتباهه یا جلوی موفقیتو میگیره ،من فقط برداشت اشتباهی از این نوع تفکر داشتم بخوام راحت تر بگم برام توجیه خوبی شده بود.
وقتی طوفانی پشت سر گذاشته میشه، پر میشم از ترس و اضطراب و هیچی مثل صحبت کردن آرومم نمیکنه نه اینکه دست یکیو بگیرم بگم بیا بشین من حرف میزنم تو باهام همدردی کن،نه . برعکس دست خودمو میگیرم یه گوشه از اتاقی رو انتخاب میکنم میشینم و فکر میکنم. فکر میکنم و همچنان فکر میکنم. بهش احتیاج دارم چون هیچ جوره نمیتونم اون ترس و اضطرابو از خودم دور کنم
دور میشه چون ازبس درگیرش شدم برام عادی شده تو این زمان برای خودم فیلسوفی میشم هرجمله ای که از ذهنم میگذره برام شروع کننده است برای نوشتن یه متن جالب
این مدت دچار کمبود گفته شدم این نشون میده طوفان هایی که گذشته اونقدر شدید نبوده که منو پرت کنه سمت گوشه ای ترین قسمت اتاق.
قبولم نمیکند
باید قبول کنیم خیلی وقتا اگه خودمون باشیم قبولمون نمی کنن
یه جاهایی جسارت جواب نمیده
یه جاهایی هم جسارتی نیست ، حرکتی نیست ،تلاشی نیست ،فقط در حد چرخ خوردن تو ذهن باقی می مونه
یه جاهایی جامعه، اطرافیان جسارتمونو پس میزنن
شاید زندگی جمعی که میگن همینه ولی با کمی اغراق
اغراق میکنیم در دست کشیدن از رویاها و خواسته هامون
شاید تلاش نکردن و حرکت نکردنه پشت این بهونه که پس زده میشیم قایم شده باشه
گوش کنیم
زندگی من از بیرون برای اطرافیانم آشوبه . وقتی میگم آرامش دارم ،پوزخندشون بدترین چیزیه که به چشمم میاد .
گاهی جوابشون میشه این:تو به این آشوب میگی آرامش،ما که میدونیم تو زندگیت چه خبره !!!
جوابشون میتونه این باشه: آره آب هایی که از سرمن گذشته خیلی بیشتر از اینا بوده ،چیزایی که تو تنهایی گذروندم ، دربرابر اینایی که شما بهش میگین آشوب به چشم نمیاد.
اما جواب من بهشون میشه یه سکوت و یه لبخند .
چون اونا هنوز درکی از مشکل واقعی ندارن ، اونایی که این سوالو می پرسن مشکل واقعی رو درک نکردن .
من آرامشمو خودم از بین بردم ،خودم تنهایی رو انتخاب کردم و الان این آشوب برام قشنگ میشه در برابر اون تنهایی که هر لحظه منتظر این بودم نابودم کنه هرلحظه از استرس زیاد منتظر بودم تو دانشگاه ،تو خیابون غش کنم و کسی نبود از چیزی که اذیتم میکرد بگم ، ترس و تنهایی بدترین چیزیه که یه دختر میتونه تجربه کنه
از زمانی که اینطور شدم تصمیم گرفتم نگم . نگفتن بهترین گزینه است . گفتن حوصله میخواد ،حوصله ی توضیح،حوصله برای یاد آوری ، حوصله برای قورت دادن یا اشک ریختن.
هرقدر ناراحتی هام بیشتر میشه ،بیشتر با اطرافیانم شوخی میکنم ، بیشتر میخندم ، الان که میگم اینا که در برابر گذشته چیزی نیست ،خداروشکر.
همیشه میخوام بگم منم آشوب زندگیمو می فهمم ، نفهم نیستم ولی به روی خودم نمیارم تا بزرگ تر نشه که منو از زندگی بندازه ،حلشون میکنم . من فقط نمیخوام کم بیارم و بترسم ،نمیخوام غرق شم، نمیخوام با نشون دادن ناراحتیم در حل کردنشون ناتوان بشم.
میخوام یه چیز بگم خنده ی آدما نشون دهنده خوب بودن زندگیشون نیست ،غم آدما تو دلشونه وقتی زیاد بشه از چشماشون بیرون میزنه نه از لب پر خنده اشون
کاش آدما قضاوت نکنن کاش آدما با کلمات بی رحمانه دلی رو به درد نیارن .
دریافت
.
.
این روزا نگرانه نامهربونی هاییم که مردم می بینن ،نگرانه مادربزرگام پدربزرگم بابام مامانم داداشام
نمیخوام بیان کنم چون نمیخوام نگرانی من به نگرانی اونا اضافه بشه یه دستم مداده یه دستم پاک کن
الان وقت پاک کن دست گرفتنه
سوالی که ۵ بهمن روانشناسی که در جلسه مصاحبه ام حضور داشت سوال کرد. اگه فقط یه آجر داشتی چیکار میکردی؟
گفتم : نگه اش میدارم تا اگه یه زمانی اگه ساخت و ساز داشتم ازش استفاده کنم .
مصاحبه ی تخصصیمو قبول شدم با نمره ی ۹۳/۶. البته نه فقط با همین سوال حدود نیم ساعت جواب سوالاتی رو میدادم که اونجا ازم پرسیدن اتاقی که اون روز مصاحبه به سخت ترین اتاق مشهور شد بین مصاحبه شونده ها، اتاق(یک)، وقتی داشتم میرفتم داخل فقط گفتم خدایا خودمو می سپرم به خودت حتی اگه اتاقش شبیه تونل وحشت باشه که خدا صدامو شنید
دروغ نگفتم تخیلی هم جواب ندادم من فقط سعی کردم واقع بین باشم.
درباره این سایت