جمعه دچار حسادت شدم حالتی که به شدت  ازش بدم میاد ولی گاهی بدجور به سراغم میاد.

جالب اینجاست نسبت به کسی این حسو داشتم که خیلی دوسش دارم

وجالب تر اینجاست نسبت به مسئله ای که تو ذهن خودم شکل گرفته ، پیشروی کرده و نتیجه گیری شده

بعد از مدتها تو جمعی قرار گرفتم که درکنارشون بودن باعث استرسم میشد و این بیشتر به حسادت من دامن میزد

از اینکه حرفی برای گفتن در این جمع داشتم ولی نمیخواستم با بیانشون باعث جلب توجه بشم ناراحتم نمیکرد چون میدونستم با بیان هرکلمه انگشتام سردتر میشد و قلبم  بالاتر از حلقم میزد

از اینکه مامانم راجع به موضوعاتی که در زندگیم به وجود اومده بهشون چی گفته برام مهم بود. چیزایی که خودم ،هرکسی مستقیم ازم می پرسید راحت بهش توضیح میدادم ، ولی این جمع. نه!

باهاشون میخندیدم ، جواب سوالاشونو میدادم ولی از مریم همیشگی خبری نبود.

وقتی اومدم خونه با خستگی که داشتم دمغ بودم، برای چیزی که بی منطقی محض بود  ناراحت بودم ، و الان هنوزم وقتی به یاد میارمش ناراحتم میکنه این مسئله ناراحت کننده همون عامل حسادت منه ، همون چیزی که به صورت ذهنی تا تهش رفتم بدون هیچ دلیلی . حتی دلایلی برای ردش در ذهنم شکل میگیره  ولی دقیقا بعدش این جمله به ذهنم میاد که میگه خودتو گول نزن

چیزی که باعث شده من حسود بشم، چیزی نیست که برای خودم بخوامش، واقعیت اینه برای من غیر ممکن به نظر میرسه پس بهش هیچ نوع طمعی ندارم ،ولی مسئله اینجاست نمیخوام برای کسی باشه که نزدیک منه. و اون شخص عزیز که من واقعا دوسش دارم این مسئله رو ده ساله میدونه



پی . نوشت: بعضی چیزا واقعا فراموش نشدنیه




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها